۱۴۰۲-۱۲-۲۱

سکس با خواهرم مهتاب

 ین اتفاق خوشایند در تابستان سال ۹۵ اتفاق افتاد و هنوز هم ادامه داره


سریع میرم سر اصل مطلب که وقتمون گرفته نشه.

تابستان ۹۵ هوای خیلی داغ یزد مارو راهی کرد به سمت روستاهای لرستان که یکی از اقوام پدرم اونجا زندگی میکرد که وقتی شوهر کرد رفتن سرزمین شوهرش و همونجا موندن و ما هر سال تابستونا بعد از تعطیلی مدارس با پدرم و مادرم و داداشم و خواهر نازم میرفتیم پیششون و یک هفته ای اونجا بودیم

من اسمم محمد و خواهرم مهتاب که من اونموقع بیست و یک سالم بود و مهتاب بیست و سه سالش

خلاصه پدر من یک وانت داشت و با اون وانت ریختیم پشت باربند چون چادر داشت راهی شدیم واقعا چون نوجوان بودیم توی راه زیاد حال نمیداد و من و مهتاب اصلا این وضع رو دوست نداشتیم و بخاطر فقر پدرم پول نداشت یه ماشین خوب بگیره چون با وانت بار میبرد

به هرحال منو مهتاب همیشه خجالت زده بودیم و این احساس همدردی یک جورایی مارو بهم نزدیک میکرد و تقریبا دوست داشتیم همه چی داشته باشیم ولی از جبر روزگار توی خانواده فقیر گیرافتادیم و همیشه ارزوهامون رو با مهتاب مرور میکردیم و به امید روزهای خوب نفس میکشیدیم و به هم قول دادیم که انقدر تلاش کنیم که برای بچه هامون زندگی خوبی درست کنیم.

خلاصه اون روز تابستون هم راهی شدیم و از یزد به سمت لرستان رفتیم و توی راه با مهتاب اهنگ گوش میکردیم واقعیتش من از اول روی مهتاب فریک بودم و یه جورایی چندباری وقتی بغلش کردم احساس لذت گرفتم و بعدها اونم گفت همین حس رو داشته مثلا وقتی هر دوتامون توی دبیرستان نمرات خوبی گرفتیم همدیگه رو بغل کردیم و تبریک گفتیم.اون روز توی راه مهتاب مدام پشتش رو به خیابون میگرفت که ماشینها چهره معصوم و زیباشو نبینن و من بهش حق میدادم چون منم دوست نداشتم ماشینهای عقبی منو نگاه کنن که پشت وانت نشستم و به پدرم گفت در وانت رو ببنده و پدرم گفت هوا گرمه و خفه میشید ولی ما اصرار کردیم و حتی پدرمم حس مارو فهمید و سرشو انداخت پایین رفت برامون نوشابه خرید و دروانت رو بست و ما یکم احساس ارامش کردیم.البته چندبار رفته بودیم قبلش ولی چون بچه بودیم حالیمون نبود ولی اینبار داستان فرق میکرد جوونی و غرورش دیگه.

توی راه من همش کنار مهتاب نشستم‌روی سکوی وانت و چندباری دستمو گذاشتم روی شونه هاش و از مدرسه و دختراش و پسراش حرف زدیم و تصمیم گرفتیم پتو پهن کنیم کف ماشین دراز بکشیم چون مهتاب گفت کمرم درد گرفته و کونم خسته شده و منم همین حس رو داشتم.خلاصه پتو رو پهن کردیم و قرار شد نوبتی دراز بکشیم چون جا کم بود و وسایل زیاد هرچند دونفر هم به زور جا میشد و مهتاب اول یک ربع دراز کشید و منم کنارش نشسته بودم و توی اینترنت کلیپ بهش نشون میدادم و گفتم مهتاب منم خسته شدم بیا یک جوری کنار هم دراز بکشیم و مهتاب هم چون خیلی منو دوست داشت قبول کرد یکم وسایل جلو شیشه عقب ماشین گذاشتیم که بابام مارو نبینه چون یکم خجالت میکشیدیم و یه جورایی یک توافق خواهر برادری بود و دوست نداشتیم مورد خشم پدر قرار بگیریم بعدش مهتاب یک بالشت کوچیک بینمون گذاشت و باهم دراز کشیدیم و من به شوخی گفتم مهتاب مثل زن و شوهرا شدیم که همین شوخی باعث جرقه بین منو مهتاب شد و هردوتامون خندیدیم و شروع کردیم شوخی کردن دیگه یادمون رفت سختی راه و یه جورایی راه مسافرت رو پیدا کردیم که از خودمون دربیایم و شاد باشیم.داداش کوچیکم ‌جلو پیش مادرم بود و ما عقب تنها بودیم و شروع کردیم درباره زن و شوهری حرف زدن و مهتاب به من گفت به نظرت دنیای متاهل ها چطوریه و منم شوخی شوخی میگفتم فکنم اولش سوزن نمیره اخرش سوزن دیگه درنمیاد و اونم چندتا شوخی کرد و خلاصه چندساعت بعد رسیدیم وسایل رو پیاده کردیم و بعد از سلام و مراسمات رفتیم هرکدوم جداگانه حموم و البته حمومشون توی حیاط بود که من از پنجره خونه نگاه میکردم و منتظر بودم مهتاب بیاد من برم که مهتاب حوله پیچیده بود دور سرش ولی لباس هاشو پوشیده بود که یک شلوار غواصی با پیرهن تنش بود و منم ناخوداگاه یاد زن و شوهر بازی افتادم و باخنده رفتم تو حیاط مهتاب تا منو دید گفت خیلی عجله داری انگار و من منظورشو فهمیدم چون چندباری وقتی خودارضایی میکردم ناخوداگاه اومد تو اتاق و منو دید ولی به روی خودش نیاورد و منظورش این بود امروز نزدی کلافه ای که منم خندیدم و گفتم خداشاهده که اشتباه میکنی و گفت باشه بابا برو تشت رسواییت خیلی وقته افتاده ولی صداشو نمیشنوی و من هم با لبخند وارد حموم شدم. نمیدونم چرا وقتی شلوارمو دراوردم دیدم کیرم سیخ شده و صدای مهتاب توی گوشم میپیچید و حشریم میکرد.خیلی برای خودم متاسف شدم و گفتم لاشی خواهرته ها شرم کن خلاصه توی حموم اخرشم جق زدم ولی سعی کردم به زن همسایه فکر کنم که همیشه میومد بالاپشت بوم افتاب میگرفت و هرازگاهی با کوسش ور میرفت که‌من همیشه از پنجره خرپشته خونه که کمی از پشت بوم اونها بالاتر بود از لای وسایلا دیدش میزدم و اونم چندباری شک کرده بود ولی مطمئن نبود نمیدونم بخاطر استرس جق زدنش بود یا روی پنجره ما‌که دقیقا جلوش بود بیخودی توهم میزد یا منو دیده بود خلاصه به یادش جق رو زدم ولی چهره مهتاب رو وقتی از حموم درومد بصورت پس زمینه زن همسایه ناخوداگاه میومد جلو چشمم و منم زیاد بدم نمیومد و بعد از جق اومدم بیرون و دیدم مهتاب تو حیاط داره لباسهایی که شسته بود پهن میکنه و با صدای بلند با حالت خاصی گفت اخیش که من جا خوردم و گفتم اخیش و چی؟که‌گفت خستگی راه درومد و یه لبخند زد و منم گفتم تخم جن سوتینت رو جلو چشم پهن نکن و اونم یه لباس دیگه انداخت رو سوتین مشکیش و گفت تو تابحال مگه سوتین منو دیدی؟گفتم اره گفت کجا گفتم توی کشو خونه اخه چون خونه ما چهل متر بود یک اتاق خواب داشتیم و من توی اتاق میخوابیدم و بقیه توی حال و پذیرایی ولی کمد لباس هامون یکی بود و بعضی موقع ها من کشوی مهتاب رو باز میکردم و ناخوداگاه لباس هاشو میدیدم و از بچگی روند سایز سینه هاشو دنبال میکردم ولی هوسی نداشتم بهشون و بهش گفتم مگه میشه کمد لباسامون یکی باشه و لباس هاتو ندیده باشم و بعدش گفتم امروز زیاد شیرین شدیا که گفت توهم امروز زیاد گوه میخوریا که هردوتامون خندیدیم و رفتیم تو خونه.البته جزئیات زیاد یادم نیست ولی درکل مفهوم اصلی این بود که میگم

خلاصه تا شب هر دوتامون خوابیدیم و خستگیمون در رفت و پاشدیم قلیون رو چاقیدیم و کشیدیم و باز خوابیدیم و البته خونه فامیلمون خیلی بزرگ بود و چندتاخواب داشت صبح چندتا فامیل های فامیلهامون اومدن واسه دیدار که بابام میدونست اونا میان واسه نئشه بازی و بساط پیکنیک براه میشه گفت اگر خوشتون نمیاد برید بگردید که منم سوئیچ وانت رو برداشتمو با مهتاب رفتیم گردش و تا پای کوه رفتیم و ماشینو گذاشتیم و رفتیم از کوه بالا.هردفعه همین کارو میکردیم فقط این بار فرقش این بود که من میتونستم با ماشین با مهتاب تنهایی بریم چون گواهی نامه گرفتم و هردفعه پیاده میومدیم و یک تغییر دیگه این بود که هربار دست مهتاب رو میگرفتم کمکش کنم بیاد بالا بهم مزه میداد ولی قبلا حالیم نبود این چیزا تا اینکه حدودا سه ساعتی روی کوه بودیم و داشتیم از اون بالا خونه ای که توش بودیم رو پیدا کردیم و دنبال علف و جونور گشتیم و بعدش کنار هم دراز کشیدیم و اسمون رو نگاه میکردیم راستش اولش یکم از هم فاصله گرفتیم حدودا نیم‌متر و همینطوری یواش یواش به هم نزدیک شدیم چون وسط حرفامون من به سمت اون چرخیدم و اونم به سمت من که راحت حرف بزنیم و یه خورده منم خزیدم که شیطونی کنم. راستش من مهتاب رو خیلی دوست داشتم و همیشه من براش مثل خواهر بودم و اونم برای من مثل برادر یعنی اختلاف جنسیتی رو درک نمیکردیم بخاطر همین باهم درکمال ادب و احترام راحت هم بودیم یعنی مثل بعضی خواهر برادر ها کلیشه ای نبودیم.


خلاصه مهتاب گفت این اسمون تا کجا ادامه داره منم مثل مهربونا میگفتم تا جایی که عمرت ادامه داشته باشه و بعدش نه تنها اسمون بلکه تمام دنیا تموم میشه و مهتاب گفت بعد از مرگ چی میشه و منم گفتم فکرکنم بعدش از یک دنیای دیگه به دنیا میایم و مهتاب گفت من دوست ندارم تو پیر بشی و کاش ادمها انقدر جوون بمونن بعد بمیرن و منم خندیدم و گفتم اونطوری دنیای یک رنگ میشد و قشنگیش به تنوع سنیه و مهتاب گفت محمد بیا به هم قول بدیم و منم بدون حرف چشماممو گرد کردم و سرمو تکون دادم و مهتاب گفت قول بدیم همیشه هوای همو داشته باشیم همدیگه رو تنها نزاریم من خیلی میترسم چون بابا که وضعش معلومه چیه هیچ پولی نداره و معتاد هم که هست ولی بیا قول بدیم انقدر پولدار بشیم که از پیشرفتمون خودمون شوکه بشیم و منم همینطور توی چشمای معصومش نگاه کردم و قلبم به شدت تند شد و دیدم چشماش خیس اشک شد.انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد و من توی اون لحظه برای اولین بار با یک حس عاشقانه غیر خواهری دستشو گرفتم و بوسیدم.اولش میخواست دستشو بکشه که من یکم محکم گرفتم و اونم کوتاه اومد و من دست های نازنین مهتاب رو بوسیدم.راستش خودمم گریه کردم و گفتم مهتاب جان بهت قول میدم کم کاری نکنم ولی بشه یا نشه رو نمیدونم.اگر موفق نشدم چی و مهتاب گفت محمد جان تو برادر درجه یک واسه من بودی توی این سالها هم برام داداش بودی هم خواهر هم رفیق و هم پدر اگر هم نشد قول بده مثل بابا نشی و لااقل سمت دود و دم نری.دلم میخواد بری باشگاه و بری فوتبال و کاراته و بوکس و همه ورزش ها که تورو ورزیده کنن و از طرفی درس هات‌رو انقدر خوب بخونی که هیچی نشی لااقل دکتر بشی و تنها راه نجات ما از دست این پدر و این وانت کوفتی درس خوندنه راستش من دستشو هنوز ول نکرده بودم و دوباره وسوسه شدم و دستشو بوسیدم ولی اینبار چشمام رو بستم و یکم ملایم تر بوسیدم و گفتم چشم مهتاب جان بهت قول میدم ولی نمیشه همه باشگاه هارو باهم رفت و اونم گفت برو بوکس و منم بعدا که برگشتیم رفتم باشگاه ثبت نام‌کردم .

خلاصه اون روز بلند شدیم و چون یکم باهم راحتر شده بودیم برگشتیم خونه و توی راه دست همو ول نکردیم تا رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه و دیگه نزدیک ساعت دو بود و درجا نشستیم ناهار رو خوردیم و هرکی رفت توی یک اتاق. یک ساعتی بود که همش به فکر حرفای مهتاب بودم و بازم صدبار به خودم قول دادم که قولم رو عملی کنم و باعث خوشبختی مهتاب بشم و خوابم رفت که دیدم مهتاب بالا سرمه و داره با دستش قطره قطره اب میریزه سر و صورتم و گفت محمد جان پاشو داداش اومدی مسافرت که همش بخوابی؟راستش حرفش برام شیرین بود و پاشدم نشستم و کیرمم یکم سیخ بود و پسرا میدونن بعد از بیدار شدن چند دقیقه کیر ادم سیخه و منم طولش دادم تا بخوابه ولی مهتاب هم چون توی خونه کوچیکمون باهم بودیم طرح مسئله رو میدونست و بالبخند دستمو میکشید و میگفت بلند شو انگار میخواست ابرومو ببره و بخندیم که منم مقاومت کردم و توی این کشو قوس کیر هم بیحال شد و منم زود بلندشدم شک نکنه و دیدم داره به شلوارم توجه میکنه‌که ببینه بازم سیخه یا نه که خدارو شکر نبود و پاشدم اومدم بیرون ساعت رو نگاه کردم دیدم یک‌ربع به هشته و روستایی ها چون زود میخوابن سفره انداختن و نشستیم یه برنج و کباب گوسفند زدیم چون این شوهر فامیلمون که اسمش عبدلله بود همیشه ما میرفتیم یه گوسفند میزد زمین که البته بابام فکر کنم براش تلافی میکرد و اگر چیزی میخواست همیشه توی ایام سال از تهران براش تهیه میکرد و براش میبرد و ازش کرایه نمیگرفت.

بعداز شام مفصل که منم‌چون ضعف کرده بودم حسابی چاق کردم بشقابو داشتم میخوردم و با مهتاب زیر زیرکی چشم و ابرو میرفتیم و کلا همه چیو سوژه میکردیم که یادمون باشه بعدا بهش بخندیم و بعد از شام رفتیم پشت بام که طبق هرسال ستاره هارو نگاه کنیم که البته بعد ها رشته مهتاب نجوم شد و رفتیم پشت بام رو جارو کردیم البته تمیز بود چون اینا خودشون کشمش خشک میکردن مجبور بودن سمپاشی کنن و توری وصل کنن ماهم یک گوشه ای رختخواب پهن کردیم و مهتاب شروع کرد اسم ستاره هارو مرور کردن و بلندبلند به منم نشون میداد میگفت این ستاره فلان تاریخ توی این موقعیت قرار میگیره و این حرفا و راستش منم خیلی خوشم میومد هم از ستاره اسمون و هم از ستاره خودم روی پشت بام و با دقت گوش میکردم و‌سوال میپرسیدم و‌مهتاب جواب میداد.مهتاب گفت محمد یک سوال بپرسم رااستش رو میگی ؟دیگه اون موقع هردوتامون روی تشک هامون دراز بودیم و روبه اسمون نگاه میکردیم و منم گفتم بگو مهتاب مگه تابحال دیدی من به تو راست بگم؟که هردوتامون خندیدیم و‌گفت تابحال عاشق شدی ؟راستش یکم شوکه شدم چون من تازه بزرگ شده بودم و تابحال عاشق هیچکس نشده بودم و الکی گفتم اره گفت واقعا؟واسم تعریف کن و منم همینطور که صورتم به ستاره ها بود یک نفس عمیق کشیدمو گفتم من عاشق ساختمونا هستم و مهتاب باصدای بلند خندید و گفت دیوونه دختر میگم و منم گفتم میدونم شوخی کردم اخه مهتاب من و دختر؟البته چندباری دختر همسایه رو لاپایی کرده بودم ولی عاشق نه ولی به مهتاب نگفتم و بجاش گفتم عشق لیاقت میخواد البته چون اونموقع یکم خام بودیم حرفای کسشعر عاشقانه زیاد میزدیم که فکر کنم همه انسانها توی اون سن همینطوری هستند مهتاب هم گفت منم مثل تو تابحال عاشق هیچکس نشدم و منم گفتم از سیبیلای فابریکت معلومه که اونم یه سیلی یواش زد بهم و گفت بیشور بیا بگرد ببین یه مو پیدا میکنی؟راست میگفت مهتاب یه دختر بور بدون مو که بیش از اندازه احساساتیه و منم صورتمو اوردم جلو که مثلا نگاه کنم زبونمو زدم به لبش که خندیدمو اونم پاشد چندتا لگد زد به پهلوم و همش تف میکرد زمین و با لباسش دهنشو پاک میکرد خلاصه دیگه کلی خندیدیدمو از ارزوهامون گفتیمو همینطور که دستم توی دستش بود نمیدونم چطوری جوگیر شدم و به پهلو خوابیدم و دستم رو گذاشتم دور کمرش و فیس تو فیس خوابیدیم.البته توی اون صحنه حس بزرگتری داشتم ولی خب یجورایی عشق و شهوت و برادری قاطی بود و دیگه نفهمیدم چیشد که صبح با صدای عبدلله که موتورشو روشن کرد بیدار شدم و دیدم مهتاب داره موهاشو جمع میکنه و کش میندازه روی پاهاش لحافه و

منم پاشدم سلام کردم.عجب هوای مطلوبی بود و خورشید داشت طلوع میکرد.صدای پرنده ها توی هوا مثل موسیقی بود و بلند شدم رفتیم اماده شدیم و‌رفتیم صبونه خوردیم.طبق روال دوستای عبدلله اومدن و نشستن نئشه بازی و مامان هم رفت خونه درو همسایه ها با کبری که دختر عموی بابام‌میشد و منو مهتاب هم طبق روال هرسال رفتیم ابشار بیشه که بگردیم و ولی امسال بدون مزاحم و با ‌وانت.

وقتی رسیدیم ابشار مهتاب گفت محمد دوست دارم برم بالای ابشار و از اونجا پایین رو نگاه کنم و این حرفا و منم گفتم موافقم و مهتاب جلو رفت و منم پشت سرش که اگر افتاد بگیرمش که برای اواین بار کون خواهرم توجه منو جلب کرد.راستش درگذشته چندبار کونشو دیده بودم ولی از وقتی بیست سالم شد نگاهم شهوتی شد و از پشت داشتم قمبل کون مهتاب رو نگاه میکردم و اونم میرفت بالا و منم توی ذهنم گفتم کونش چقدر گنده شده یزید تارسیدیم بالای ابشار زیر انداز پهن کردم و فلاسک چایی و قلیون و این برنامه ها و دوساعتی اونجا خوش بودیم و از بالا ریختن اب رو نگاه کردیم و کلی حرف زدیم.دیگه انقدر با مهتاب راحت شدم که همش دستم تودستش بود و هرچقدر گشتیم برامون عادی تر شد رابطه فیزیکال دستی حتی گاهی دستمو دور کمرش مینداختم که دیدم از پشت شلوارش قرمز شده و خون اومده و اونم کلی اعصابش بهم ریخت و گفت الان چه وقت پریود بود اخه و برگشتیم رفتیم وسایل خانوما خریدیم و رفتیم خونه و تا شب مهتاب از اتاق بیرون نیومد و منم چندبار رفتم پیشش و فکردم خجالت میکشه و بهش گفتم مهتاب خجالت نکش گفت از چی ؟گفتم از اون قضیه و اونم خندید و‌گفت نه بابا طبیعیه دیگه فکر کن منم خواهرتم که دوتایی یه جوری خندیدیدم که خودمون از خنده خودمون دوباره خندمون گرفت و گفت نه بابا احساس کسلی میکنم و منم براش شربت درست کردم با دارچین و زنجفیل و اونم گفت مرسی محمد داداش ایشالا جبران کنم


خلاصه شب شد و بازم ستاره و بازم لاس شبانه برادر خواهری و چند روز گذشت و برگشتیم یزد که دیگه چند روز هم از برگشتمون گذشت و ماهم نرمال شده بودیم که مهتاب گفت محمد دیگه سر کمد من نرو گفتم چرا گفت یه چندتا لباس زیر جدید خریدم نمیخوام ببینی و منم گفتم باشه و ولی غروب وقتی رفتم تو اتاق وسوسه شدم و در کشو رو کشیدم که دیدم کاغذ نوشته که میدونم اینو‌میخونی چون میدونم فضولی.حالا لباسام قشنگه یا نه؟راستش من از این رکبی که خوردم جا خوردم و درکشو رو بستم و لباسهارم نگاه نکردم و شب مهتاب اومد کشورو باز کرد و کاغذ رو برداشت و رفت.فرداش منو مهتاب خونه بودیم و مامان بابا رفته بودن ختم با داداش کوچیکه که مهتاب گفت مگه نگفتم در کشو رو باز نکن و منم گردن نگرفتم و اونم گفت پس بیا بهت بگم چی شده و رفتیم سر کشو دیدم یک نخ به پشت کشو ها اویزونه و منم درجا دوزاریم افتاد که این نخ اخرش به ته کمد وصله و سرش روی لباس هاس که اگر کشو رو بکشی نخ میوفته پشت کشو.بازم ازش رودست خوردم و گفتم مهتاب ببخشید قصد خیانت نداشتم فقط فکرم درگیر بود که لباس چی خریدی.اونم خندید و گفت از تو بعیده محمد تو خیلی غیرتی هستی و من بهت افتخار میکنم که تو داداشمی و بعدش گفت از اتاق برو بیرون میخوام تا بابا نیست امتحان کنم ببینم چطوریه و منم رفتم توی پذیرایی و چند دقیقه بعد رفتم از سوراخ کلید در نگاه کردم و ولی هیچی توی اتاق نبود فقط لباسهای قبلیش روی زمین بود ولی خودش نبود که توی همین فکرا بودم که دیدم یک چشم داره از توی سوراخ کلید چشم منو‌نگاه میکنه که از شدت وحشت واقعا به عقب پرت شدم نگو اون فهمیده که الان من نگاه میکنم و رفته پشت در تا مچ منو بگیره .عجب صحنه مشمئز کننده و خجالت باری بود.من داشتم مهتاب رو دید میزدم و اون دوباره مچ منو گرفت.منم هواسم به لباس نبود که درو باز کردم و گفتم تا دیر نشده بزنم سر شوخی که ماجرا سنگین نشه که دیدم یک شورت قرمز با یک سوتین قرمز تنشه و اونم جیغی کشید و منم سریع درو بستم و مثلا دارم میخندمو شوخی میکنم ولی در دلم چه غوغایی بود از خجالت و شرم که دیگه از خونه زدم بیرون و چند روزی اومدم پیش پسر عموم که پدر مادرم نگران شدن و هی زنگ میزدن و من جواب نمیدادم و نزدیکای غروب روی صندلی پارک نشسته بودم که دیدم مهتاب زنگ میزنه و جواب ندادم و پیام داد.واقعا نمیتونستم پیام رو باز کنم و گفتم اخرش چی اونکه نمیفهمه من پیام رو دیدم و پیام رو باز کردم دیدم نوشت محمد بیا خونه برات شام قرمه سبزی درست کردم که البته مهتاب دستپخت عالی داره و منم دیدم ماجرا سبک شد زنگ زدم و خیلی خونسرد ولی روی پیشونیم عرق بود که اون ندید گفتم پیش پوریا هستم و امشب میام چون خسته شدم و این حرفا و شب رفتم خونه و سعی کردم ماجرارو فراموش کنم و شب بعد از شام در باز شد و مهتاب اومد تو اتاق و نشست پیشم رو زمین البته من پشت میز کامپیوتر بودم و بخاطر مهتاب پاشدم و نشستم کنارش.گفتم مهتاب چیزی نگو خودم میدونم چه‌گوهی خوردم و مهتاب خندید و گفت ناراحت نشو محمد من درک میکنم توی سن بلوغ هستی و کنجکاو بعدشم من خواهرتم و توهم محرم پس خجالت نکش و منم گفتم بازم ببخشید که خطا کردم.اونم گفت باشه.خلاصه چند روزی گذشت و منو مهتاب رفتیم کویر تا مهتاب ستاره هارو برسی کنه و منم ماشین مجید رفیقم که یک پاترول قرمزه رو گرفتم و وسایل رو برداشتیم و راهی شدیم تا طبق روال سه سال گذشته مسیر ستاره هارو از غرب به شرق دنبال کنه.البته اونجایی که میرن یک منطقه حفاظت شده توی یزده که همه میان و جای امنیه چون مثل لب دریای شماله.وقتی رسیدیم چندتا کمپ دیگه هم بودن و معلوم بود دوست دختر پسر هستن چون رفتارشون واقعا خارج از قوائد بود مثلا لب بازی میکردن و میمالیدن و منو مهتاب هم از دیدن اونها یکم حشری شدیمو شب جامون رو روی سقف پاترول که مخصوص‌کویر بود انداختیم که سقفش یک باربند داشت مخصوص شب خواب کویر که مارو عقرب نیاد که یک کف بند اهنی داشت و یک کفی پلاستیکی که از کف صندوق خارج کردیم و انداختیم زیر چادر زیر انداز پهن کردیم و از توی چادر قسمت در ورودی مهتاب شروع کرد دیدن ستاره ها و منم دراز کشیدم و اهنگ گوش دادم تا اینکه اون اتفاق قشنگ افتاد و مهتاب گفت محمد پاشو بیا ببین چه خبره؟؟منم فکردم ماری چیزی داره میبینه اومدم گفتم چیه گفت کمپ جلویی چراغش روشنه و دارن سکس میکنن و فکنم مهتاب از اولش دیده بود وقتی من رسیدم سایه یک دختر پسر روی چادر افتاده و قشنک از روی سایه معلومه چیکار میکنن و منم نگاه کردم و دونفری نگاه کردیم چطوری پسره دختره رو میکنه.هردوتامون حشری شده بودیم و مهتاب همش رون هاشو به هم میسابید و منم کیرم سیخ بود و سرکیرم اب اومده بود و فکنم مهتاب هم شورتش خیس بود. خلاصه پسره نیم ساعتی بعد از کوسلیسی و ساک کرد توشو ابش اومد و پاشدن اومدن بیرون قدم زدن و ماهم چراغ کمپمون خاموش بود که ستاره هارو مثلا نگاه کنیم که بعدش دیگه ستاره ها جذابیتی نداشت و بجاش شهوت توی چادر موج میزد و فریاد سکس میخوام بدون صوت توی هوا پیچید و ماشنیدیم بدون حتی کلمه ای حرف منم دراز کشیدم و گفتم مهتاب بیا بخوابیم ساعت حدودا سه شده صبح خواب میمونیم افتاب درمیاد گرم میشه اینم کولر نداره باید صبح ساعت شش برگردیم و مهتاب هم اومد دراز کشید صدای نفس هامون توی فضا میپیچید که من مثلا میخوام از روی برادری مهتاب رو بغل کنم دستم رو انداختم روی کمرش که پشتش به من بود و مهتاب یه تکون خورد از شوک که انگار اونم منتظر بود منم توی شک‌و تردید که نمیخواستم از دستم ناراحت بشه ولی همیشه حس شهوت به عقل غلبه میکنه و چند دقیقه ای دستم دور کمرش بود که شروع کردم با انگشت هام شکمشو مالیدن و دیدم بازم چیزی نگفت و منم دل رو زدم به دریا و گذاشتم روی سینه هاش …وای چه حال عجیبی امیزه ای از حس ترس و شهوت و شک و دودلی و خجالت ولی بازهم این شهوته که پیروز این جدال عمیقه و من شروع کردم مالیدن سینه هاش و یکهو صدای مهتاب اومد که گفت محمد!!! زبونم قفل بود باز ملایم تر گفت محمد؟با ترس گفتم جانم گفت بین این همه ستاره من عاشق یکی از ستاره هام گفتم کدوم ستاره گفت ستاره قطبی گفتم چرا گفت چون خیلی پر نوره و انگار امیدبخش اسمونه.اگر همه ستاره های دنیا خاموش بشن اسمون امیدش انگار به این ستاره هستش و یکهو برگشت به سمت صورتم و فیس تو فیس شدیم.و برای اولین بار منو بوسید.گفت هیچوقت ولم نکن محمد منم گفتم حتی اگر بمیرم انرژی های عشقم به تو هرگز ازبین نمیره و لبامو گذاشتم رو لبای مهتاب.به حدی عاشقانه بود که دیگه مهتاب برام خواهر نبود و یک ستاره پر نور و جذاب بود و داشتم از عشقش میسوختم که همینطور که لبای همدیگه رو میخوردیم منم سینه هاشو میمالیدم و زانوم روی کوسش بود و اونم تکون میخورد و کوسشو سر میداد روی پام و برای اولین بار دست مهتاب به کیرم خورد.واقعا همین الان هم میگم اونشب چنان عشقی برپا شد که هزاران سال در زمین و اسمون در گردشه و منم اسلش رو دراوردم و اونم شلوارشو تا نیمه زانو کشید پایین و برای اولین بار کوس نازنینش رو لمس کردم.کوسی نرررررم و خواستنی و کوچولو که توی اون تاریکی برق میزد و منم با انگشتام شروع کردم مالیدن کوسش که با دستش دستمو یکم کشید بالا‌که یعنی بالای کوسمو بمال و منم دستمو از روی کوسش برداشتم و انگشتمو گذاشتم‌روی نقطه جی و شروع کردم نوازش و خوردن لب دیگه به حالت طاقباز شده بود و منم نیم تنه روش بودم لباشو میخوردم و دیدم دکمه پیرهنشو داره باز میکنه.راستش خودم دودل بودم ولی با دیدن اراده مصمم مهتاب و بوی شهوتش راضی شدم که سینه هاشو بخورم و لبام رفت روی سینه هاش که حدودا هفتادو پنج سفید بلوریه و با انگشتم کوسشو میمالیدم و با لبام ممه هاشو میک میزدم که با صدای شهوتناکی گفت میک نزن درد میاد فقط نوکشو بازبونت بازی بده و منم همین کارو کردم و در عرض چند دقیقه چنان تمام عضلاتش لرزید که من فکردم برق گرفته مهتاب رو و بعدش منو محکم بغل کرد و پشتشو کرد به من و گفت محمد تو هم ارضا بشو.راستش من دیگه اونشب از پنجره چشمم به ستاره ها بود و کیرمو گذاشتم لای چاک کونش و چندتا تلمبه زدم و هواسم بود به سوراخ مهتاب نخوره که عشقم دردش بگیره که مهتاب گفت محمد اگر میخوای بکنی تو پشتم بکن من تحمل میکنم.طفلک خیلی ساده گفت و منم یکم نازش کردم و گفتم مهتاب جان من فقط یک ارضا برام کافیه نیازی نیست و در همین حال سکوت برقرار شد و من یک دستم رو از زیر گردنش رد کردم و دست دیگم رو گذاشتم‌روی کوسش و فشار دادم کیرم رو لای پای مهتاب و با چندتا تلمبه اب منم اومد و ریخت لای پاش و مداوم پشت سرشو میبوسیدم.تا پاشدیم نشستیم و خودمون رو تمیز کردیم و رفتیم بیرون قدم زدیم پای اتیش نشستیم و راه افتادیم سمت خونه.اولش حسی بین خجالت و عشق بود و واقعا هم حق بود چون عشق برادر خواهری ما به پایان رسید و از اونشب زیبا من و مهتاب رویایی ترین عشق تاریخ رو تاکنون اغاز کردیم و هر دوهفته همون جای همیشگی و سکس که البته الان دیگه سکس کامل شده ولی هیچوقت هیچ عشقی اون شب پر ستاره نخواهد شد. منم مهندس معماری شدم و چون از اولش عاشق ساختمان های بزرگ شهر بودم و توی یک شرکت ساختمون سازی تهران کار کردم و تونستم از صاحب شرکت چندمیلیار بپیچونم و برای خودم زمین توی بالاشهر تهران خریدم و دادم یکی برام شراکتی ساخت و الان منو مهتاب صاحب چندین واحد توی تهران هستیم و پنج واحد به مام عشقم مهتابه و یک ماشین لندکروز خریدیم و نقل مکان کردیم و هنوز تحصیل میکنیم.

یک شب به مهتاب گفتم مهتاب یادته گفتی قول بده پولدار بشی من گفتم باشه؟مهتاب گفت اما تو فراتر از یک قول عمل کردی و هنوز باعث افتخار من هستی و خوشحالم که از پس این روزگار برومدی گفت محمد موقعی که توی حیاط خونه فامیل رفتی حموم از سوراخ ریز روی در من نگاهت کردم که خودتو ارضا کردی و اونجا نمیدونم چرا عشق من به تو هزار برابر شد منم خندیدم و فهمیدم بازم رودست خوردم ازش و کلی شراب خوردیم و جشن گرفتیم و تا صبح گفتیم و خندیدیم و از بودنش خدارو شکر میکنم.


اسامی واقعی بود و این یک ماجرای واقعیه که یکم شاخ و برگ گرفته.البته مهتاب نمیدونه که من ماجرا رو شرح دادم ولی فکر نکنم هیچوقت بفهمه چون اینجاها نمیاد مثل من.

فقط دوستان گلم هیچوقت ناامید نشید و هرکاری میکنید سعی کنید احترام طرف رو هم کنترل کنید و سعی کنید ورزش کنید و از موقعیت های زندگیتون استفاده کنید تا پولدار بشید بعدش که پولدار شدید برید خوشی کنید.


از دوستان خواهش میکنم فحش ندید.منم دوست داشتم داستانم رو بگم و شاید بعضی از دوستان استفاده کنن.

براتون ارزوی بهترین هارو دارم.


نوشته: گناه بخشودنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر