۱۴۰۰-۰۹-۱۹

سکس شيلا با برادرش

 من شيلا هستم 21 سالمه و در تهران زندگي ميكنم.راستش تو اينترنت خيلي داستان سكسي مي خونم و براي همين تصميم گرفتم داستان اولين سكسم رو براتون بنويسم.2 سال پيش بود كه متوجه شدم علاوه بر اينكه همه دلشون مي خواد من رو از كون بكنن(چون كون درشت و خوش فرمي دارم)، خودمم هم بدم نمياد كه چند دوري تا ازدواجم كون بدم.اما خيلي دو دل بودم.يه جورايي مي ترسيدم.به كسيم اعتماد نداشتم.تنها كسي كه خيلي بهش فكر مي كردم داداشم بهروز بود! درسته كه داداشم بود اما خيلي نسبت بهش احساس خوبي داشتم.دلم مي خواست اگه كون ميدم به اون بدم.مخصوصا ديده بودم كه تو كامپيوترش كلي فيلم سكسي هم داره.اما با اين حال ترس اجازه نميداد كه من اين كارو بكنم.اگرم مي خواستم آخه چطوري؟ تصميم رو گرفته بودم.دلم مي خواست سكس داشته باشم.

براي همين دست به كار شدم.جلوي مادرم نميتونستم لباساي باز و لختي براي بهروز بپوشم و اين شد كه هر وقت مادرم نبود يا كار داشت مي رفتم و يه جوري خودم رو جلوش تابلو مي كردم.سينه هام و به هر دليلي مي مالوندم بهش، براش بدنش رو مالش مي دادم و اون وسط كلي به كيرش خودم رو مي مالوندم و از اين كارا.كم كم بهروز هم اين حس من رو نسبت به خودش فهميده بود و از عكس العمل هاش معلوم بود كه بدش نمياد منو بكنه.بعد از چند وقتي مامانم تصميم گرفت كه با چند تا از دوستاش به مسافرت بره. بابام هم كه سر كار بود و موقعيت خوبي بود تا نقشم رو عملي كنم.اون روز صبح مادرم رفت و از وقتي پاش رو از در بيرون گذاشت ديگه دل تو دلم نبود. بعد ها فهميدم بهروز هم همين حس رو داشته.مي خواستم نقشه ام رو عملي كنم اما اون ترس اجازه نمي داد.

تا اون حد كه ديگه داشتم بيخيالش ميشدم.با يه شرت و يه تاپ رفتم رو تختم دراز كشيدم و شروع كردم به كتاب خوندن.كلا ديگه از همه چي نا اميد شده بودم فهميدم كه من اين كاره نيستم.كم كم خوابم برد و بي خبر از اينكه بهروز دست به كار شده.اما چطوري؟ يه لحظه از خواب پريدم.- چه خبره؟ رو به شكم خوابيده بودم و دستام بسته شده بود به تخت.ترسيدم.نگاه كردم ديدم كسي نيست.داد زدم بهروز! كه ديدم بهروز اومد تو اتاق.از رو شلوارش كيرش معلوم بود. بزرگ تر از اوني بود كه فكر ميكردم. گفتم: چي شده؟! اينجا چه خبره؟! جواب داد: شيلا ديگه نمي تونستم.بايد بكنمت.بايد كيرم رو تو اون كون خوشگلت حس كنم. واي چي ميشنيدم؟ يكم ترس داشتم.گفتم: دستام رو باز كن ميخوام برم.گفت :باز نميكنم. گفتم: باز كن جيغ مي زنم ها.دستم درد گرفته باز كن.اومد باز كرد.يه كم دستمو مالوندم و بلند شدم كه برم.گفت:من بايد بكنمت و اومد دنبالم.منم گفتم :چرا مي خواي منو بكني؟ مگه دوست دختر نداري؟ و رفتم نشستم رو كاناپه.اونم اومد روبروم ايستاد و در حالي كه از رو شلوار كيرش رو ميماليد گفت:بدجور تو كف كونتم. مي دونم تو هم تو سني هستي كه سكس داري.چرا به مردم بدي به من نه؟ كي بهتر از برادرت؟ اينو گفت و شلوارش رو كشيد پايين.تو دلم آشوبي بود.شرتم خيس خيس بود. گفتم: نه من مي ترسم. نمي خوام. كيرش رو آورد جلوي دهنم.بلند شدم رفتم پشت كاناپه و تكيه دادم به پشت كاناپه.اومد روبروم و دست كرد لاي موهام و گفت: من دوست دارم عزيزم.ميخوام بيشتر دوست داشته باشم و لبش رو گذاشت رو لبم.بي اختيار لباش رو مي خوردم كه يك دفعه من رو گرفت و برم گردوند و انداختم رو كاناپه. طوري كه شكمم رو كاناپه بودو با دستام لبه هاي كاناپه رو گرفته بودم.گفتم من نمي خوام اما ديگه دست به كار شده بود.شرتم رو كشيد پايين و لاي پام رو باز كرد.

ناخداگاه پام رو جم كردم.گفت:باز كن پاتو. جوابي ندادم.لاي لمبرام رو با دست باز كرد و زبونش رو ماليد به كسم.انگار كليد باز كردن پام همين بود.يه كم كه پام باز شد تمام زبونش رو كرد لاي كسم و شروع كرد به خوردن.نمي تونستم جلوي ناله هام رو بگيرم.خيلي حرفه اي مي خورد و منم كه اولين بارم بود حسابي خودم رو در اختيارش قرار داده بودم.داشتم ارضا ميشدم كه دست از خوردن برداشت و بلند شد.گفتم:بخور دارم ارضا مي شم خواهش مي كنم. اما اعتنايي نكرد و فقط نگاهم مي كردو كيرش رو از رو شوار مي مالوند.خيلي حشري شده بودم.چشمام باز نمي شد.شلوارش و شرتش رو با هم كشيدم پايين.واي چه كير كلفتي! گرفتمش تو دستم و سرش رو ليس زدم.چه طعم عجيبي داشت.دلم خواست.كيرش رو كردم تو دهنم و شروع كردم براش ساك زدن.واي بي نظير بود.لحظه به لحظه حشريت من بيشتر مي شد و دلم مي خواست كيرش رو تا آخر بكنم تو دهنم.بهروز چشماش رو بسته بود و آروم ناله ميكرد.كم كم ديدم داره كيرش بزرگتر ميشه.دستش رو آورد تاپم رو از تنم بيرون كشيد و سينه هام كه داشت از سفتي ميتركيد مثل دو تا توپ پريد بيرون.چشم بهروز كه به سينه هام افتاد كيرش رو گذاشت لاي سينه هام و فشارش ميداد لاي سينه هام.مثل وحشي ها شده بود و تعادل نداشت.حس كدردن كيرش لاي سينه هام داشت آب از كسم جاري ميكرد.بلندم كرد و رو به شكم پرتم كرد رو كاناپه.نشست رو كونم و يه تف انداخت رو سوراخ كونم.گفتم: بهروز كيرت كلفته دردم نياد؟ گفت: مگه تاحالا كون ندادي؟ گفتم: نه ديوونه.گفت: تو با اين كون خوشگلت ميدوني چقدر خاطر خواه داري؟ گف تاحالا كونت گشاد گشاد شده از بس دادي؟ گفتم: نه احمق مگه من جندم. تو اولين نفري. گفت:باشه يواش ميكنم.

سر كيرش رو يه كم ماليد به تفي كه انداخته بود و گذاشتش رو سوراخ كونم.آروم فشار ميداد و تا سر كيرش يه كم ميرفت تو ميكشيد بيرون و دوباره ميكرد تو. وقتي كلاهك كيرش رو تو سوراخ كونم حس ميكردم، دلم ميخواست بلند شم كيرش رو تا ته بكنم تو كونم تا پاره بشم. كم كم فشار رو بيشتر كرد و بيشتر فرستاد تا بره تو.هي با خودش زمزمه ميكرد كه»واي چه كوني.آخخخ» و اين حرف داشت منو ديوونه ميكرد.سر كيرش تا يك سانتي رفته بود تو كونم.دردي نداشتم چون تو كارش وارد بود و دستاش رو گذاشت كنار سينه هام رو كاناپه و همون طور كه سر كيرش تو بود خودش رو خم كرد روم و كيرش رو تا ته فشار داد تو كونم و خوابيد روم.درد نه چندان زيادي داشتم اما دوست داشتم بيشتر فشار بده.شايد انقدر حشري نبودم اجازه نميدادم اينكارو بكنه اما وارد بودن بهروز تو كارش باعث ميشد هر كاري براش بكنم.از پشت هي تو گوشم ميگفت: «واي چه كوني داري شيلا.

واي چه كوني داري».صداش ميلرزيد.كم كم شروع كرد به تلمبه زدن.انقدر لذت داشتم كه كونم رو ميدادم بالا تر تا كير بهروز بيشتر بره تو.سرعتش رو بيشتر و بيشتر ميكرد و ناله ميكرد و سينه هام رو فشار ميداد. صداي ناله هاي منم داشت تا ده تا خونه اونور تر ميرفت.حس ميكردم كونم چند سانتي گشاد شده كه بهروز رو كونم نشستو تند تند كيرش رو تو كونم عقب جلو ميكرد كه يه دفعه كشيد بيرون و تمام آبش رو خالي كرد رو لمبراي كونم و بي حال خوابيد روم.بعد از چند دقيقه بلند شد و تمام آبي كه رو كونم بودو ماليد رو لمبرام و دوباره كيرش رو گذاشت تو سوراخم و شروع كرد به كردن.ديگه داشتم از لذت ديوونه ميشدم كه كيرش رو كشيد بيرون گذاشت لاپام روي كسم و انقدر با كيرش ماليد به كسم كه ارضا شدم.اون روز 2 بار ديگه با هم سكس كرديم و از اون و به بعد هر وقت خونه خالي ميشه كارمون همينه.بهروز ميگه كونم يه كم گشاد شده و وقتي ازدواج كنم شوهرم ميفهمه كه من كونيم اما من از كون دادن خوشم مياد و ميخوام ادامه بدم

۱۴۰۰-۰۹-۰۵

ندا و دایی

 سلام دوستان گل

ندا هستم و ۲۱ سالمه بدن خوبی دارم و سفیدم ماجرای منو داییم از سالها پیش شروع شده بود درسته سنم کم بود ولی متوجه نگاه هاش و دست دادن هاش و بوسیدن هایی که نزیک لبم بود می شدم ولی از اونجایی که اون موقع داییم وارد سن بلوغ جنسی شده بود یعنی حدود ۱۷ سالش بود و من ۱۵ ساله بودم و هیکل درشتی داشتم که تو چشم بود و اکثرا لباس پوشیده و آزاد می پوشیدم تا کمتر جلب توجه کنم . اما داییم همیشه بهم نزدیک میشد و چند باری خواستم خودمو دور کنم میگفت من داییتم و محرم توام و… منو گول میزد و موهام نوازش میکرد و پشتم نوازش میکرد تا روی باسنم دستشو میبرد اما بعد با نگاه معنا دار من دسشو میکشید خلاصه این ماجرا در یک مقطعی تموم شد و داییم سربازی رفت و هر چند ماه یکبار می اومد خونه که اونم نهایتش برا یک وعده شام یا نهار مهمان ما می شد سربازیش تموم شد بلافاصله رفت شرکت سر کار و بعدشم تو همون شهر ازدواج کرد دیگه این مسخره بازی ها برای چند سالی تموم شد دیگه رفت آمد میکردیم خبری از اون نگاه ها و حس ها و نوازش ها نبود این مدت منم یک دوست پسر مجازی پیدا کرده بودم و گهگاهی سکس چت میکردیم تا اینکه من و مادرم ۵ ماه پیش رفتیم برای مهمونی خونشون یکی دو روز از موندن مون گذشت و زنداییم پیشنهاد کرد بریم بیرون ولی من نرفتم بخاطر اینکه هوا فوق العاده گرم بود و من گفتم شما برید بازار من میخوابم و یچی برای شام درست میکنم تا شماها بیایید زنداییم کلی تعارف کرد و بعد مامانم گفت ندا آشپزیش خوبه لیلا جان ماهم بیاییم خسته اییم سختت میشه خلاصه زنداییم راضی شد و یکم وسایل گذاشت رو میز غذا خوری گفت ندا جان پس اگر زحمتی نیست وسایل گذاشتم غذا درست کن ساعت ۷ هم داییت میاد براش ی چایی بریز ماهم میاییم تا اون موقع گفتم چشم . مامانم و زنداییم رفتن منم تاپ بندی پوشیدم با شلوارک تا بالای زانو و رفتم رو تخت شون دراز کشیدم و ساعت روی ۶ و نیم زنگ گذاشتم و خوابیدم یکدفعه حس کردم یکی داره نوازشم میکنه چشام وا کردم دیدم داییم بالا سرمه بدون لباس فوری ملافه ایی که رو خودم انداخته بودم دورم جمع کردم گفتم دایی تو کی اومدی چرا بدون لباسی گفت تنم تنتو میخواد ندا گفتم مزخرف نگو تو دایی منی مرتیکه اومدم بزنم در گوشش دستمو گرفت گفت ندا من عاشقتم من هر وقت زنمو میخوام بکنم چشامو میبندم تورو تصور میکنم گفتم خفه شو دهنتو ببند آشغال ی چک زد تو صورتم گوشیشو باز کرد رفت توی تلگرام و سکس چت هام نشون داد برق از سرم پرید گفت اینارو بابات ببینه تورو میکشه کسی که باهات چت میکرد من بودم گفتم باشه پای توام گیره گفت من میگم میخواستم بچه خواهرمو که وارد دانشگاه شده و خانوادش تعریفشو میکنن محک بزنم آقا ناصر این از دخترت خیلی راحت دوست میشه و چتای بد میکنه . بهش گفتم خیلی حرامزاده ایی با پشت دست زد تو دهنم و گفت گوه نخور دختره لاشی گریه ام در اومد زار میزدم زیر چونم گرفت گفت لال مونی بگیر بذار کارمو بکنم وگرنه آبروت تو فامیل میبرم رو نداشته باشی سر راست کنی منم از ترس آبرو باهاش همکاری کردم شروع کرد به خوردن لبام و لباسام در آورد گردنم خورد کیرش گذاشت دهنم براش خوردم یکی دوبار دندون زدم که سیلی زد بهم گفت مثه ادم بخور منم بیحس و حال براش ساک زدم درازم کرد نشست بین پاهام کسمو حسابی خورد و با دستهاش سینه هام می مالوند اینجا بود که کم کم حشری شدم ناخوداگاه دستمو بردم سمت سرش و فشار میدادم رو کسم اونم میگفت جوون چیی میخوای کیر میخوای نه منم میگفتم اوهوم خیلی لذت بخش شده بود نمیدونم این شهوت و حشری شدن چیه که آدم از خود بی خود میشه و واقعا خاک بر سرم خودم خجالتم میشه . بلند شد و خیمه زد روم کیرشو مالوند روی کسم و یواش داد داخل من داد زدم گفت آخ قربون دادت بشم بیشتر داد بزن عشق دایی عااا آه سندت خورد به نام دایی ی تلمبه محکم زد و در آورد خونی که رو کیرش بود مالوند دور بر کسم و گفت قربون کیرم برم که تا حالا پنج تا کس بلوری رو فتح کرده پرده هاشونو زده اینم ششمی ی سیلی بغل رونم زد گفت جووون کیر دایی تو کست آخخخ دوباره کرد توم تلمبه زد پنج دقیقه تلمبه زد و بعدش در آورد و تمام آبش ریخت روی شکمم رفت تو دسشویی منم با حالت زار دراز کشیده بودم و حس لعنتی از بین رفته بود اشکام می اومدن داییم اومد گفت اشک تمساح نریز برو خودتو بشور چایی برام بذار منم از ترس اینکه دوباره هوس نکنه بلند شدم ولی چه بلند شدنی تمام دنیا سرم میچرخید از درد داشتم می مردم گفت برو دوش آبداغ بگیر ریلکس شی خلاصه اومد کمکم کنه نذاشتم گفتم بهم دست نزن گفت تازه شروع شده عشق دایی خندید و بعدشم رفت به هر مکافاتی بود رفتم حموم نشستم زمین یکم گریه کردم و بعدش خودم شستم اومدم بیرون دراز کشیدم حال هیچی نداشتم مامانم اینا یکم بعد اومدن حدود ۷ و ۴۰ دقیقه غروب بود مامانم منو صدا زد گفت ندا جان دایی اومده ماهم برگشتیم نمیخوای بلند شی اومد بالا سرم گفت وا چته دختر چرا عوض شدی رنگ به صورتت نیست دست و پاهام دست زد گفت چرا یخی هیچی نگفتم داییم گفت آبجی اومدم دیدم جلو کولر خوابیده با بدن خیس احتمالا دو هوا شده نگران نباش مامانم گفت آخه خنگ خدا چند بار بهت بگم میری حموم میای جلو کولر نخواب سر و صورتت نگاه کن حالا چه خاکی تو سرم کنم نکنه مریض شدی آخه مادر چرا آدمو گرفتار میکنی و کلی غر غر زد و نگران شد ولی نمیدونست اصل ماجرا چیه دلم براش سوخت خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی نشد . ما دو روز دیگه هم موندیم ولی دیگه هرگز تنها نموندم کلا به مادرم چسبیده بودم دو روز سر شد و ما برگشتیم ، فرداشبش دیدم تو تلگرام یک فیلم اومده رفتم فیلم باز کردم دیدم داییم یک قسمتی از سکس مونو که حشری شده بودم میگفتم منو بکن اوفف کیر میخوام همونو برش داده برام فرستاده اما چیزی از صورت خودش و درو دیوارای خونشون معلوم نیست از ی زاویه ایی گرفته بود که فقط من افتاده بودم و یک تخت با ملحفه صورتی برام نوشت اگر میخوای آبروت نره باید همیشه باهام باشی من بلاکش کردم زنگ زد گفت الان قطع میکنم اگرتا ۲۰ ثانیه بعد منو از بلاک در نیاری فیلم برا پدر و برادرت میفرستم قطع کرد منم از بلاک درش آوردم گفتم چیی از جونم میخوای گفت چیز زیادی نمیخوام مثه دفعه قبل همون مقدار میخوام البته با کیفیت بهتر بدون گریه و بی میلی ، باید منو سیر کنی . منم ناچار قبول کردم و تو این پنج ماه هر ماهی یکی دو بار به بهانه های مختلف میاد خونمون و منو میبره باغ بابا بزرگم اینا توی اتاقک باغ حسابی منو میکنه . دعا کنید بمیره از دستش خلاص شم

۱۴۰۰-۰۸-۱۹

خواهرزن بعد از ۱۵ سال

 من 1363ایم و 1385 ازدواج کردم. یه خواهرزن دارم که 1356 هست و هنوز مجرده. بعده 15 سال که میخواستیم و نمیشد یا خواستیم و رومون نشد یا عذاب وجدان یا هر چیز دیگه بالاخره موقعیتش جور شد و هر دو خواستیم و شد. بدون ترس, بدون عذاب وجدان, بدون اجبار و کاملا در جهت رفع نیازهایی که شاید بخاطر موقعیت های اجتماعیمون نمیتونستیم از کس دیگه ای بخواییم یا به کس دیگه ای اعتماد کنیم. قبلا با هم در این مورد صحبت کرده بودیم و گاها تو فرصتای پیش اومده یه حرکتای ریزی زده بودیم ولی…خلاصه ی ماجرا:


با هم تو یه ویلا بودیم

اولش دلهره داشتیم ولی کم کم یخمون باز شد

آتیش گرفتیم

بغلش کردم و شروع کردم لباشو خوردن

اوف که چه شیرین بود

سینه های نوک قهوه ایشو دهنم گذاشته بودم و میخوردم

و با یه دستم کسشو میمالیدم

صداش در اومده بود

کم کم اومدم پایینتر و شروع کردم کسشو لیس زدن

از پایین تا بالا,آب از همه جاش راه افتاده بود

داد میزد؛ منو بکن,میدونی چند وقته منتظر کیرتم

آروم آروم کردم تو کسش و در حین کردن تو کسش , کونشم انگشت میکردم و بهش میگفتم؛ دوست داری,آره

داد میزد؛ آره, جووووون

من داشتم تند تند تو کسش تلمبه میزدم

که گفت؛میخوام بهت کون بدم

گفتم؛ دردت میگیره عشقم, هیچوقت نمیخوام اذیت بشی

میگفت؛ من مال توام, از الان نمیخوام از دستت بدم, دوست دارم زیرت جر بخورم, من از روز اول که دیدمت عاشقت شدم…

بقیه ی حرفاش رو خورد و نگفت

این حرفاش حشریم کرد. برگردوندمش و انگشتمو کردم دهن خودش تا خیسش کنه و یه دفعه انگشت فاکمو کردم تو کونش.

از درد به خودش میپیچیید ولی داشت تحمل میکرد

من گفتم؛ واستا الان جا باز میکنه

انگشتم تو کونش بود, آروم جلو عقب میکردم تا جا باز کنه و با کسش بازی میکردم

خیس خیس شده بود

عرق کرده بود شاید از درد بود شاید از لذت


کم کم خودش کونشو تکون میداد

آه و اوهش در اومده بود


انگشتمو درآوردم , خودش کونشو دو دستی باز کرده بود و میگفت: زود بکن تو , میخوام جر بخورم

منم سر کیرمو گذاشتم تو و آروم آروم تا تهش جاش دادم

نفسش بند اومده بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه

یه دفعه گفت؛ بکن,جرش,بده,ماله خودته

شروع کردم آروم جلو عقب کردن

که گفت؛ تندتر

منم محکمتر تو کونش تلمبه میزدم

یه دفعه بدنش شروع کرد به لرزیدن و سست شدن

از شدت حالی که برده بود,از هوش رفت

منم میگفتم؛ آررررره,جووووون,چه کسی,چه کونی,میدونی چند وقت میخواستم تو مال من شی

کم کم منم آبم اومد و همشو خالی کردم تو کونش و بیحال افتادم روش

اون زیر یه پوزخند بهم زد و گفت؛ جر خوردم, وحشی آرومتر

گفتم؛ خودت خواستی,میدونی چند وقت تو کفت بودم، دفعه بعد چنان بکنمت نخوای تموم شه

تو چشام نگاه کرد و با یه صدای آروم گفت؛ ببینیم و تعریف کنیم

۱۴۰۰-۰۸-۰۹

سکس با آبجی متاهل و کون قشنگم


من مهدی۲۱ ساله قد ۱۸۰ چهره ی و هیکل معمولی دارم.آبجیم هم فاطمه ۲۵ساله متاهل و با یه بچه و قد ۱۷۰ وزن ۸۰ وواقعا هم خوشگل و خوش برو رو هست کون خوشگل و خوشفرمی داره و ماشالا قربونش برم کس بزرگی داره هرچی بگم کم گفتم.

داستان ما از جایی شروع شد که این ابجی کون قشنگ ما تو هر ماه ۲یا ۳روزو میومد خونه ما میموند با بچش.اولش زیاد نگاهی یاحسی بهش نداشتم.کم کم دیدم نه ابجی ما تو این ۲.۳ روزی که اینجاس هم کونش میخاره و میخاد به ما بده.کم کم چکش کردم دیدم هروقت که اینجاس شورت پاش نیستو بیخود و بی جهت پشت به من خم میشه و چاک کونش و کسش به راحتی دیده میشه بعدشم دیدم که خیلی نزدیک به من داره میشه و شبایی که همه میخابیدن بچشو میخابوند و میومد پیش من تو اتاقم حرف میزد تا ساعت ۲.۳ اونم چه حرف زدنی همش درمورد خودش و چاق شدنش واندامش و… از این حرفا.این روزگار گذشت تااینکه به خودم اومدم دیدم وقتی میخاد بده چرا من نکنم این کون قشنگو.منم کم کم بهش نزدیک شدم و وقتایی که خونه ما میموند واسم چایی و غذا اماده میکرد دستاشو میبوسیدم یا از پشت بغلش میکردم وبوسش میکردم اونم کیف میکرد و بدش نمیومد منم با احتیاط جلو میرفتم که مبادا خطا کنم و بگا برم.یه شب که تو اتاقم داشتیم حرف میزدیم من هم با گوشیم ور میرفتم هم جواب میدادم بهش و گه گاهی هم خودم حرف میزدم یه لحظه چشم خورد به لای پاش دیدم بابا ایولا این ابجی ما چه کس قلمبه ای داره چقدم بزرگه طبق معمولم شرت پاش نبود .منم گه گداری نگاهم به لای پاش بود و گه گداری هم تو گوشی بودم تا اینکه دوباره چشم خورد به قلمبگش کسش چند ثانیه ای خیره بودم که به خودم اومدم دیدم بله بگا دادم و ابجیمم حواسش بهم هست دقیقا داره منو نگاه میکنه حالا نمیدونم که این شرت نپوشیدنه و پاهاشو باز و بسته کردنه از عمدبود یا اینکه بدون منظور.خلاصه وقتی دیدم داره میبینه چشمم لای پاشه با خجالت دوباره سرمو بردم تو گوشی چند دقیقه ای حرف رد و بدل نشد بینمون اونم رفت تو گوشی منم ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت شده ۲ بچشم خوب خابیده بود اتاق دیگ دیدم ک یهو گوشیشو گذاشت کنار وگفت داداش خیلی بد جور کمرم درد میکنه یکم دراز بکشم اومد کنار من دراز کشید چون منم دراز کشیده بودم و اومد پشتشو کرد به من با فاصله ی ۱ متری دراز کشید و دوباره گوشیشو گرفت دستش منم از فرصت استفاده کردم دیدم که هم پشتش به منه و سرش تو گوشی یه سرتا پا نگاش کردم یه شلوار خونگی یکم تنگ پوشیده بود و یه آستین کوتاه که سینه های قشنگش هم توش خودنمایی میکردن دیدم که کم کم داره خیلی ریز و با احتیاط میاد عقب و تا جایی که دیگ چسبید بهم و گفت داداش ببخشید سردم شد گفتم بچسبم بهت یکم گرم شم گفتم که اشکال نداره ابجی جان اگ میخای پتو بیارم برات که گفت نه نمیخاد الان گرم میشم منم دوزاریم افتاد که ابجی ما کسش میخاره منم دیدم داستان اینجوریه کم کم رفتم جلو دیگ کامل چسبیدیم بهم و قشنگ کیرم چسبید به کون آبجیم دیدم هیچ واکنشی نشون نداد و همچنان سرش تو گوشیشه یکم که گذشت دیدم هی با کونش داره فشار میاره سمت کیرم و هی کونشو میده عقب که یهو یه فکری به ذهنم رسید بهش گفتم ابجی برقو خاموش کنم بخابیم دیروقته که دیدم گفت اره خاموش کن یه پتو هم بیار بخابیم پیش خودم گفتم که نخیر این امشب از اتاق بیرون برو نیستو کونه روباید بده.برقو خاموش کردم و یه پتو ۲نفره آوردم و انداختم رومون یهو بهش گفتم ابجی اینجوری یهو مامان میاد میبینه شک میکنه اینجوری خابیدیم گفتش که نترس نصفه شب میرم پیش هستی.هستی اسم دخترشه که دوزاریم افتاد که.۱.۲ساعت بیشتر وقت ندارم خلاصه پتورو انداختم و دراز کشیدم مثل حالت قبل چسبیدیم بهم و از دوس دخترم پرسید و منم جواب دادم بهش و منم از شوهرش پرسیدم و گفت که زندگی خوبی داره خداروشکر .بعد چند دقیقه گفت داداش کوچولو نمیخای ابجیتو بغل کنی بخابیم یه شب مهمونت شدم تو اتاقتا اینجوری پذیرایی میکنی منم کسخل شده بودم از یطرفم از خدام بود دستامو باز کردمو گفتم بیا ابجی جون اومد بغلم و چسب تنم‌شد قشنگ کیرم چسبید به کونش فقط یه شلوار مانع ما بودلعنت… دیدم گفتش داداش گفتم جان داداش گفتش خیلی دوست دارم تکیه گاهم تویی منم یه بوس از لپش کردم گفتم تو تموم زندگیه منی ابجی خوشگلم که دیدم کلی کیف کرد بازم کونشو بیشتر داد عقب تر منم که دیگ واقعا داغ داغ بودم بزور داشتم تحمل میکردم که یهو حشرم زد بالا دستمو اول کشیدم روشکمش دیدم واکنشی نشون نداد و کم کم خیلی با احتیاط دستمو گذاشتم رو سینه سمت راستش یه سینه سفت و سربالا که واقعا خوش فرم بود دیدم اونم داره شروع میکنه و کم کم دست راستشو اورد از زیر پتو عقب و نم نم کیر ۱۷.۱۸سانتیمو گرفتو کم کم دست میکشید روش منم که دیدم ابجیم کلا چراغ سبزو داد دستمو اروم از زیر پیرهنش بردم تو یه سینشو اروم میمالیدم یکم بلند شدم تا ببینم خابه یا بیدار دیدم بیداره کاملو یه لبخندموذیانه رو لبای خوشگلشه.کم کم مالیدم اونم خیلی حرفه ای دستشو کرد تو شلوار و شورتم از تماس مستقیم داشت با کیرم.منم حواسم به تایم بود دیدم ک وقت کمه و ابجی هم راضیه از پشت شروع کردم گوششو خوردن ودستمو بردم زیر لباسش و شکم لختشو مالیدم اه ناله ی ریزش بلند شد و منم هرزگاهی یه جون تو گوشش میگفتم وبوسه های ریزی به گردنش میزدم کم کم دستمو اوردم پایین و از رو شلوار کون گندشو مالیدم وای خدای منننن چقد نرم و گوشتی بود یدفعه کاری کرد کارستون کیرمو ول کرد وبا دستش دستموگرفتو برد تو شلوارش تا مستقیم کونشو بمالم بلهه حدسم درست بود ابجیم شرت نداشت منم شروع کردم به مالیدن و هم سوراخ کونشو هم کسشو میمالیدم دیدم اجیم داره بهم نگاه میکنه و میخنده منم یکم خندیدم ولبامو چسبوندم ب لباش کلی ازش لب گرفتم شلوارشو در اوردم و گفتم بشینه رو صورتم وای چه کس بزرگی یکم تیره بود کونشم که ماشالا خیلی بزرگ بود سوراخ کونشم قهوه ای بود حسابی براش خوردم اللخصوص سوراخ کونشو خیلی خوشمزه بود اونم هی کونشو فشارمیداد تو صورتم بعد یه ربع لیسیدن کون و کس ابجیم بلندش کردم تا ساک بزنه برام از موهای بلوندش گرفتم و کیرمو گذاشتم تو دهنش خیلی خوب ساک میزد داشت ابم میومد ک ماشالا خودش فهمید و یه نیشگون از سرکیرم گرفت گفتم چرا همچین کردی گفتش که حالا حالا ها نباید ابت بیاد داداش کون ابجیتو سیر کن بعد گفتم ای به چشم ابجی خوشگلم.خابوندمش زمین پاهاشو گذاشتم رو شونم و کیرمو رو چاک کسش بالا پایین میکردم و بعد ۵ثانیه اروم گذاشتم تو کس ابجیم کم کم صداش داشت بلندمیشد و اه و ناله ی زیاد لباشو گرقتم و شروع کردم خوردن بعد ی ربع کشیدم بیرون و داگیش کردم از پشت گذاشتم توکسش و کون گندشو میمالیدم انگشتمو رسوندم به سوراخ کونش یکم انگشت کردم دیدم دردش اومد گفتم ابجی نکنم گفت نه کونمو انگشت کن تو کاریت نباشه منم گفتم چشم و بعد کمی تلمبه زدن به پهلو شدیم جفتمون و اومد تو بغلم یه تف زدم انگشتمو زدم رو سوراخ کونش گفتم ابجی اجازه هست گفت اجازه دست شماست شوهرمن تویی منم بخاطر این حرفش گردنشو گرفتم چرخوندم سمت خودم شروع کردم لب گرفتن و انگشت کردن سوراخ کونش دیدم گفت داداش بکن تو کونم منم گفتم چشم کیرمو اروم گذاشتم رو سوراخش و اروم اروم فرستام که قشنگ کیرم تا ته تو کون ابجیم بود و شروع کردم اروم اروم تلمبه زدن و انگشت کردن کسش کلی هم ازش لب گرفتم بعد ۲۰ دقیقه دیدم ابم داره میاد بهش گفتم اونم گفت منم دارم میام بریز تو کونم منم یه چشم کشدار گفتمممم و همزمان من ریختم تو کونش و اونم ابش اومد و یکم دراز کشیدیم و یکم لب گرفتم ازش و پاشدم با دستمال کس و کونشو پاک کردم و بعد ک تمیز شد یه لیس از چاک کونش زدم و خندید و گفت میبینم که کون خور ابجی متاهلت شدی چپ و راست سرت لای باسنمه منم گفتم اون شوهر احمقت قدر نمیدونه اگ بدونه از من بیشتر سرش لای این کون بود و دوباره خندید و بلند شد لباسشو پوشید و رفت سمت دستشویی منم خودمو مرتب کردم و لباس پوشیدم و رفتم دستشویی و برگشتم که بخابم دیدم ابجیم تواتاقمه گفتم چرا نرفتی بخابی هنوز سیر نشدی گفت یه بوس بده بخابم یکم لب گرفتم و انگشتش کردم و فرستادمش تا بخابه منم رفتم خابیدم.ظهر بیدار شدم ابجیم خونه بود فقط بابا و مامانم و هستی رفته بودن بیرون منم رفتم اشپز خونه دیدم داره غذا درست میکنه ازپشت بغلش کردم و یکم کونشو مالیدم و ازش غذا خاستم و برام اورد و چید توسفره یکم حرف زدیم و گفتش که غروب شوهرش میاد دنبالشون میرن خونشون منم خیلی پکر شدم چون واقعا مزه کونش رفته بود زیر زبونم خندش گرفت و گفت خب حالا چرا اینشکلی شدی نترس بابا کیر داداش واجب تر از کیر شوهره شبایی که اسماعیل شوهرش رفت شیفت و تنها بودم زنگ میزنم به مامان که تنهام و میترسم تا بفرستت خونه ما تا صبح بزاری تو کونم و کیف کنی منم خرکیف شدم یه بوس ازش گرفتم وغذا خوردم و دیدم دولاشده تو یخچال دنبال چیزی میگرده رفتم از پشت شلوارشو کشیدم پایین دیدم شورت داره اونم کشیدم پایین ک گفت چیکار میکنی دیوونه الان مامانینا میان البته به خنده منم یکم کس و کونشو خوردم و صدای زنگ اومد و سریع شورتشو از پاش دراوردم و گفتم این پیش من میمونه ابجی جان بلند خندید و گفت باشه داداش کیر کلفتم .شلوارشو کشید بالا و رفت در و باز کنه منم رفتم شورت ابجیمو جاساز کنم.مامانینا اومدن و کم کم غروب شد و شوهرش اومد که ببره من یه لحظه رفتم اتاق و صداش کردم اونم اومد بلافاصله چسبوندمش دیوار شروع کردیم لب گرفتن ساپورت پاش بود دستمو کردم توش و کسشو مالیدم یکم ک‌شوهرش صداش زد ک‌بیا بریم اونم خودشو مرتب کرد و رفت .فرداشبم قراره برم خونشون شوهرش نیست و چه کسی ازش بکنم مننن.

مرسی که تحمل کرید شرمنده داستان طولانی شد.

۱۴۰۰-۰۷-۲۸

سکس با خواهر خوبه یا بده؟

سلام.

اسم من امیر هست.داستانی رو می‌خوام براتون تعریف کنم که از بچگی برام اتفاق افتاده تا الان.

من یک خواهر از خودم کوچیکتر دارم به اسم الناز.

داستان ،داستان من و الناز عزیزم هست از بچگی تا الان .

ولی قبلش می‌خوام واسه بعضی دوستان مطلبی بگم که غیرت اونا زده بالا تو سایت میگردند و این مطالب میخونن بدون اینکه اطلاعاتی داشته باشند قضاوت هم میکنند.

مطلب من اینه.ادم و هوا که اومدن زمین دو نفر بودن.بچه دار شدن.و نسل انسان بوجود اومد.چطور بوده نسل انسان.ادم هم از هوا و هم دختران خودش بچه دار میشد یا پسرای آدم با خواهراشون بچه دار شدن.چندین قرن برادران با خواهران بودن که بچه دار میشدند.کم کم قبیله ها بوجود اومد.درگیری های بین قبیله برای تصاحب دختران و خواهر ها بود و خون و خونریزی ادامه داشت.برای یک دختر تو خانواده و قبیله جوان‌های قبیله هم میکشتن نمونه هابیل و قابیل .

به چند دلیل موجه کم کم قبیله ها تصمیم گرفتن که پسران با دختران (خواهر برادر ها) ازدواج نکنند و بچه دار نشوند.دلایل این بود.اول کشتار خانوادگی کم شود.دوم درصد حاملگی خواهر از برادر پایین بود و با این تصمیم فرزندان زیاد تر میشدند.سوم فرهنگ خانواده از قتل و غارت به مهر و محبت تغییر می‌کرد.و…

خلاصه این تصمیم بین قبایل اجرا شد و ازدواج بین خواهر و برادر کم کم از بین رفت.ولی هرگز در خانواده ها رابطه سکسی بین خواهر برادر ها از بین نرفت.تا قبل از اسلام که اعراب حیوان صفت دختران خود را زنده به گور میکردند.که بنا به دلایلی زنده به گور کردن دختران در آن زمان پس از منفور شدن دختران برای مشکلاتی بود که بر سر سکس پسران خانواده با دختر بوجود می آمده که حضرت محمد این کار اعراب را گناه و زنده به گور کردن دختران را منع کرد.

ولی پس از چند سال مشکلات رابطه با خواهر به خانواده ها بازگشت و گلایه هایی در پی داشت.حضرت محمد برای این گلایه ها راهکاری دید قبلاً که ازدواج برای پسران را محدود کرده و برای اعراب که ازدواج با خواهر منع شده بود ولی رابطه سکس رواج داشت و فرزند آوری را منع می‌دانستند را مجبور کرد که رابطه هم مانند ازدواج حرام است.بله رابطه با محارم حرام شد. ولی چرا؟

اگر فرهنگ در خانواده ها وجود داشت و اگر برای دختران پسران خانواده کشته نمی‌شدند و کلی اگر دیگر امروزه نیز رابطه خواهر برادر حرام نبود.اگر امروز پسری تمام قد و شاید مخفیانه موفقیت خواهرش را لوحه زندگی خود قرار دهد و سکس داشته باشد بشرط آنکه در زندگی شخصی و تشکیل خانواده هم دختر و هم پسر لطمه وارد نشود رابطه آنها اشکالی ندارد .من از بدو وجود انسان تا به حال هر مقطع مشکلات خانواده را پژوهش کردم در هر مقطع و هر زمان خانواده و روابط آن تحت تأثیر مشکلاتی بوده است.وجه پایداری خانواده و وجه فرهنگی آن.بعداز پدیداری پول وجه اقتصاد خانواده و جامعه که نیاز به ازدواج های بین اقوام داشت.وجه خانواده هایی که فقط دختر دار بود یا پسر دار بود.یا تعداد آنها برابر نبود.و کلی دیگه مشکلات.خدا و رسول خدا که نمیتونه بیاد برای هر حرف و هر کاری تمام دلایل و مصوبات بگه که.کلی میگه این کار خوبه این کار بد .بنده بدلیل داشتن رابطه با خواهر، خودم زیاد دنبال چرایی حرام بودن این رابطه داشتم و نتیجه ای که گرفتم اینه هیچ دلیلی قاطع و قانع کننده وجود ندارد و تمام دلایل با اگر و احتمال وجود دارد.احتمال دارد خانواده از هم بپاشد احتمال دارد رابطه عاطفی از بین برود احتمال دارد احساس گناه دست بدهد.اقا این گناه رو خود انسان بوجود آورده و بعد ازش حراس دارد مثل نسب خانوادگی که بچه خواهر و برادر با اعضای خانواده چه نسبتی دارد.اقا این نسب و نسبت‌های خانوادگی رو انسان بوجود آورده خواهر برادر پدر مادر دایی عمه خاله عمو و…انسان هم مثل تمام حیوانات آزاد آفریده شد.با یک تفاوت که انسان تعقل دارد.چرا باید از هر چیزی وجهه زشت اون رو استفاده کرد.انسان تعقل دارد پس نباید این رابطه برقرار شود.!!حیوانات برادر خواهر مادر پدر و هرکدوم بتونه از هم بچه دار میشن.انسان تعقل دارد و میتواند همینطور باشد با این تفاوت که چون تعقل دارد میتواند رابطه زیبا و قشنگتری از حیوانات داشته باشد.چرا منع باشد.قوانین بشر را خود بشر تبیین کرده و قطعا برای بقا جامعه و بشر هست ولی در برخی مواقع علاوه بر آن برای فرار از سر در گم بودن همین قوانین قوانین جدید وضع میشه مثل نسبت فرزندان خواهر برادر.

هر کس آزاد هست هر گونه تمایل دارد از حرفهای من نتیجه بگیرد و مخیر است به انتخاب دلخواه.ولی قبل از قضاوت از تاریخ بشریت اطلاعات کافی بدست بیاورید و بعد قضاوت کنید.

من یک داستان نگفتم واقعیت گفتم و داستان من با خواهرم یکی دوتا نیست که بخوام تعریف کنم.همیشه و هر وقت خواستیم رابطه داشتیم و الان شاید بالغ بر ۲۵سال هست که رابطه داریم.از کودکی تا به اکنون.اگر کسی تمایل دارد داستانهای منو دنبال کنه تو همین سایت چند داستان می‌نویسم ولی سر فرصت و اگه کسی علاقه داشته باشه.

ضمن اینکه تو کار خدا دخالتی نمیکنم چون دیدگاه من به خدا با دیدگاه شما شاید کمی متفاوت باشه.خدای من خدای واقعی است نه خدایی که الان دارن معرفی میکنند به بچه ها.دقت کردین خدایی که الان معرفی میشه فارسی بلد نیست و ما باید به عربی از او تشکر کنیم و به عربی عبادت کنیم به عربی حرفهای هم رو به هم بگیم اون فارسی بلد نیست چیزی بگه و فارسی مارو نمی‌فهمه .حتی کسی میمیره موقع دفن برا مرده ای که عربی بلد نیست تلقین عربی میکنن و می‌سپارند ش به خدا.این خدا خدای من نیست.خدای من فکر من رو هم می‌فهمه و بر خیر و شر همه چیز من آگاه هست باهاش فارسی صحبت میکنم از او به فارسی تشکر میکنم .اونم مهربونه.

یک داستان اضافه میکنم که آخرین تجربه من بود و یک هفته قبل بوده.

خواهر من ۸سال از من کوچک تر هست.و در این بیست و چند سال همیشه مهر و محبت بین ما بیشتر شده ولی از بعد ازدواجش دیگه رابطه ما مثل قبل نیست و طوری رفتار میکنیم که به هیچ وجه به رابطه خانوادگی هم لطمه وارد نشه و کاملا در خفا و با مهر و محبت و دفعات کم رابطه داریم.

آخرین رابطه ما اینجوری بود که شوهر خواهر من برای دو روز رفت پیش برادرش که حادثه ای برایش اتفاق افتاده بود.منم زنم برای کمک به مادرش با مادرش رفته بود مشهد و من و خواهرم تنها مونده بودیم با بچه های خواهرم.بچه های من با زنم بودند.

مادر شوهر خواهرم تنها بود و خواهرم نگران بود که غصه نگیره و حرص نخوره برا همین زنگ زد گفت برم اونارو ببرم پیش مادر شوهرش.رفتم رسوندمشون گفتم الان دو هفته هست کاری نکردیم.اونم خودش دلتنگ بود و گفت دلش میخواد فرصت ایجاد بشه خبر میده.

من رفتم سر کارم که گفت بچه ها پیتزا می‌خوان براشون ببرم.وسایل پیتزا تو خونه خودشون بود و میخواست بره درست کنه ولی دور بود.گفتم خونه ما خالی هست و وسایل پیتزا داریم میریم خونه ما و پیتزا درست میکنیم و با هم کارمون رو انجام میدیم .رفتم آوردمش خونه.تا وارد خونه شدیم لباس کندیم و به قرار همیشه رفتیم تو بغل هم و مالیدن هم.

همانطور رفتیم و شروع به محیا کردن وسایل پیتزا کردیم .پیتزا روبراه شد گذاشتیم تو فر و رفتیم رو تخت خواب.

شروع کردیم به مالیدن دوباره و کم کم کیرمو گذاشتم دم کصش همیشه وقتی شروع میکردیم نیم ساعتی من حال میکردم و اون حالت می‌گرفت و بعدش اون میومد روی من و یکم بعد ارضا میشد و بعدش من میرفتم روش و به شکم میخوابوندمش و از پشت میکردم تو کصش و کمرشو میداد بالا و همیشه در همین حالت دو یا سه بار من ارضا میشدم و آبمو میپاشیدم رو کونش و کمرش این دفعه گفت زمان زیاد داریم و میخواد بیشتر حال کنیم.حدود یک ساعت در حالت های مختلف حال کردیم و گفت هنوز میخواد منم ازش خواستم که لباس مخصوص بپوشه .چون بعضی وقتا که زمان یا مکان نامناسب بود از لباسی استفاده میکردیم که مخصوص بود.من زیر شلوار لباس زیر میپوشیدم که کیرم تا راست میشد ازش میزد بیرون و از زیپ شلوارم در میاوردمش اونم یک ساپورت مخصوص و دامن مخصوص داشت و شورت که خیلی باریک بود ساپورت تا زیر کونش می‌رفت و مثل جوراب جدا بود ولی ظاهرش از ساپورت های شلواری میزد.دامنش تا مچ پاش بود و یک درز از پشت سمت پایین و داخل چینهای دامن باز بود طوری که وقتی خم میشد یا چهار دست و پا رو زمین میزد دقیقا جایی می‌افتاد که کیرم از تو درز دامن روبروی کصش بود و اصلا این درز دیده نمیشد.برا موقع اضطراری که بچه ها یا کسی تو خونه بود به بهانه چیزی می‌رفتیم آشپزخونه و من روی سنگ اوپن خم میشدم و با هرکس خونه بود وارد صحبت میشدم و اون به بهانه نشستن و درست کردن چیزی یواش میومد جلو من زیر سنگ اوپن و خودش شروع میکرد.حالا اگه طرف پا میشد یا من میخواستم ارضا بشم با زانو بهش میرسوندم که رمزهای ما خاص بود.خلاصه لباس پوشید و اومدیم آشپزخونه با لباس شروع کردیم به سکس .یوقت زنگ در خورد همون‌جوری جفت شده رفتم پشت در دیدم همسایه هست ظرف غذا دستش به سفارش خانمم غذا آورده در و نیمه باز کردم غذا گرفتم و دوباره شروع کردیم حدود سه ساعت بود که سکس داشتیم و هم من چهار بار ارضا شده بودم هم اون هردو خسته بودیم.کنار هم دراز کشیدیم و خوابمون برد.تا تلفن زنگ خورد و بیدار شدیم دیدیم ساعت ۲ ظهر شده بلند شدیم رفتیم پیتزا هارو دادیم بخورند دیدم خواهرم گفت صبر کن برگردم .رفت و برگشت گفت الان نه من شوهر و بچه دارم نه تو زن و بچه داری می‌خوام امشب باهم بمونیم به مادر شوهرم گفتم تنهایی میام پیشت تنها نباشی شب .به شوهرم هم زنگ زدم گفتم بچه ها پیش مامانش هستن من میرم پیش امیر امشب تنهاست .

توهم به زنت زنگ بزن بگو که نگران شام و تنهایی تو نباشه من اومدم پیشت.خلاصه رفتیم تو شهر حسابی گشتیم و کافه و پارک و پیاده روی تو شهر و بازار مثل دوست دختر پسرای جوون .بعدش رفتم قرص خریدم میوه خریدم رفتیم خونه اون شب کاملا لخت باهم تا ظهر روز بعد کلی حال کردیم بدون مزاحم حالی داشت که نگو.بعد از چند سال که سکس درست حسابی نداشته بودیم و همیشه با عجله رابطه داشتیم اینبار بدون عجله و کاملا ریلکس باهم مثل زن و شوهر کلی حال و کلی صحبت های مانده در دل.

بهش از علاقه به سکس سه نفری با زن برادر زنم گفتم که دختر دایی مادری هم هست و رابطه خیلی صمیمی با خواهرم دارن گفتم .گفت یواش یواش می‌ره رو مخش و از اینکه بهش بگه ترسی نداره چون بهش اعتماد داره و ازش اتو داره.اونم با شوهر خواهرش در ارتباط هست و موضوع اونو خواهر من می‌دونه ولی موضوع مارو اون نمیدونه.الان یک زمینه سازی کرده و نقشه کشیده ک من اون تنها بشیم و در حال رابطه خواهرم سر برسه و با وجود اینکه خود خواهرم ازش سکس با من خواسته ولی برای سکس با خواهر دلیل میخواد که میخواد با سر رسیدن به سکس من و اون این دلیل دستش بیاد و وانمود کنه که از رابطه من و زن برادر زنم اونم حشری شده و شروع به سکس با من کرده.

این داستان خیلی خیلی خلاصه گفته شد ولی اگه بتونم داستانهای دیگه رو کامل وصف میکنم 

۱۴۰۰-۰۳-۰۹

خواهر بزرگ خانواده

 همه چی برای من از همین اتاق شروع شد. اتاقی که از مادرم خواستم که حتی بعد از ازدواجم، به وسایل و دکورش دست نزنه و همچنان اتاق من باشه. گاهی وقت‌ها دلم برای اتاقم، بیشتر از دیدن خونه‌ی پدرم و اعضای خانواده‌ام تنگ می‌شه. بعضی وقت‌ها دوست دارم به یاد دوران مجردی‌ام، روی تختم دراز بکشم و دست‌هام رو بذارم روی شکمم و چشم‌هام رو ببندم و به گذشته پرت بشم. همون دورانی که توی این اتاق و پشت میز کامپیوترم می‌نشستم و وارد فضای مجازی می‌شدم و آزادانه، خود واقعیم رو رها می‌کردم. می‌شدم همون دختر شیطون و سکسی. تو چت روم‌ها و سایت‌های سکسیِ آزاد می‌رفتم و با هر کَسی که دلم می‌خواست چت می‌کردم و هر چی که دوست داشتم می‌گفتم. توی فضای مجازی دیگه مجبور نبودم که دختر مودب و کار درستِ خانواده باشم، و درست توی همونجا بود که شایان رو پیدا کردم. به عجیب ترین شکل ممکن هم پیداش کردم. پسری که دقیقا شبیه من بود. می‌اومد توی فضای مجازی تا خود واقعیش باشه. اینقدر موقع چت کردن با شایان، هیجان داشتم که زمان از دستم در می‌رفت. دل تو دلم نبود که دوباره بتونم توی اتاقم تنها بشم و با شایان چت کنم. هیچ کدوم از ما دو تا، هیچی از هویت واقعی خودمون رو به همدیگه نگفته بودیم. شایان بر عکس اکثر پسرهای داخل مجازی، هیچ درخواست و توقعی از من نداشت. هیچ سوالی که مربوط به هویت واقعی من باشه، از من نمی‌‌پرسید. همین باعث می‌شد که حس امنیت خاصی ازش بگیرم. شایان هم مثل من، فقط نیاز به یک هم صحبت، درباره فانتزی‌های عجیب جنسی‌اش داشت. اگه دنیا، یک اقیانوس بزرگ و بی‌انتها، توی دل تاریکی مطلق باشه، من و شایان، شبیه دو تا قایق روشنایی بودیم که از دور همدیگه رو می‌دیدیم و مطمئن شده بودیم که توی این دنیا، تنها نیستیم.

به ارضا شدن‌های موقع چت با شایان معتاد شده بودم. البته بدون اینکه با هم سکس چت کنیم. شایان هم مثل من، از سکس چت خوشش نمی‌اومد. ما فقط دوست داشتیم که فانتزی‌های عجیب و غیر عادی جنسی خودمون رو برای همدیگه تعریف کنیم و بهش پر و بال بدیم. حتی گاهی وارد فانتزی‌های همدیگه می‌شدیم و هیجان طرف مقابل رو بیشتر می‌کردیم. همه چیز درباره شایان عالی بود اما به مرور یک موردی به وجود اومد که من رو اذیت ‌کرد. امنیت من، برای شایان اینقدر مهم بود که حتی یک هزارم درصد هم به اینکه رابطه‌مون رو واقعی کنیم، فکر نمی‌کرد. منی که اولش از همین اخلاق شایان خوشم اومده بود، اما این مورد برای من، تو ذوق زننده شد! یک چیزی توی وجودم بهم می‌گفت: تو باید شایان رو ببینی.

می‌ترسیدم که بهش پیشنهاد مستقیم و علنی بدم. از این می‌ترسیدم که با این کارم، نسبت به من بی‌اعتماد بشه و یکهو غیبش بزنه. اگه این اتفاق می‌افتاد، مطمئن بودم که متلاشی می‌شدم. چون بهم ثابت شده بود که من عاشق شایان شدم و نمی‌تونم نبودنش رو تحمل کنم. پس فقط یک راه داشتم. اینکه قبل از هر پیشنهادی، شایان رو توی دنیای واقعی پیدا کنم. تنها داده‌ای که از شایان داشتم، اطلاعات کمی از مشخصات ظاهری‌اش بود. که اون هم از توی دل صحبت‌هاش در مورد فانتزی‌هاش، فهمیده بودم. یک پسر با قد و اندام متوسط و به احتمال زیاد، با چهره‌ی زیبا. یک نقاشی از تصویری که از شایان توی ذهنم تصور کرده بودم رو کشیدم و بهش خیره شدم و گفتم: هر طور شده پیدات می‌کنم.

باید شایان رو مجبور می‌کردم که کمی از دنیای واقعی خودش بگه. البته بدون اینکه بفهمه این خواسته من بوده. تنها راهش این بود که از خودم شروع کنم. دوست نداشتم بهش دروغ بگم، پس باید از یک اتفاق واقعی شروع می‌کردم. بحث و مشاجره لفظی با یکی از هم کلاسی‌های دانشگاهم رو انتخاب کردم. توقع داشتم که شایان بعد از شنیدن خاطره من، یک مورد از خودش بگه، اما شایان فقط شنید و هیچ چیزی از خودش نگفت. نا امید نشدم و هر بار، برای شایان یک اتفاق واقعی از روزمره‌های خودم رو می‌گفتم. شایان می‌شنید اما همچنان چیزی از خودش نمی‌گفت! یادمه که اون روزها عصبی شده بودم. پیش خودم می‌گفتم: آخه مگه می‌شه برای یکی از خاطره‌ها و روزمره‌هات بگی و طرف مقابلت، هیچ واکنشی نشون نده و حتی یک مورد هم از خودش تعریف نکنه؟!

دیوار دفاعی شایان غیر قابل نفوذ بود. نهایتا صبرم تموم شد و حرف دلم رو به شایان زدم! بهش گفتم که عاشقش شدم و می‌خوام ببینمش. شایان پیام‌ من رو ‌خوند اما جوابی نداد. بعد از چند دقیقه، آفلاین شد و رفت! روی همین تخت تک نفره نشستم. خودم رو مُچاله کردم و دست‌هام رو فرو کردم توی موهام و بغضم ترکید. ریسکم نگرفته بود و فکر ‌کردم که شایان رو برای همیشه از دست دادم. شایان با جواب ندادن و آفلاین شدنش، بیشتر بهم ثابت کرد که چقدر عاشقش شدم. تا چند روز خبری از شایان نشد. تو هر فرصت که می‌شد، به کامپیوترم سر می‌زدم اما شایان آفلاین بود. اینقدر حالم بد شده بود که بابا و مامانم فکر کردن مریض شدم.


کلاسورم رو توی بغلم گرفتم و در حالتی که سرم پایین بود، از کلاس خارج شدم. هم زمان، کلاس کناری‌مون هم تعطیل شد و اونا هم زدن بیرون. راهرو شلوغ شد و توی شلوغی راهرو، یکی بهم تنه زد. نزدیک بود بخورم زمین. خواستم سرش داد بزنم که سریع رد شد و اصلا نفهمیدم کی بود. چند قدم برداشتم که متوجه شدم یک تیکه کاغذ، بین بدن من و کلاسورم گذاشته. حدس زدم که باید شماره تماس باشه. کاری که خیلی از دانشجوهای پسر می‌کردن. خواستم کاغذ رو بندازم روی زمین اما از روی کنجکاوی، یک نگاه بهش انداختم. روی کاغذ نوشته بود: من هم عاشقت شدم. اگه جواب ندادم، چون شوکه شدم. باورم نمی‌شد که تو اول بگی.

مو به تنم سیخ شد و دلم لرزید. دیگه دیر شده بود و نمی‌شد کَسی که این کاغذ رو به من داده رو پیدا کرد. این نوشته فقط کار یک نفر می‌تونست باشه. آدمی که باهاش چت می‌کردم، هویت واقعی من رو می‌دونست! هم دچار استرس و هم دچار هیجان شدم. پیش خودم گفتم: اگه می‌خواست بهم صدمه بزنه یا از من سوء استفاده کنه، تا حالا این کار رو کرده بود.

از کلاس بعدی، هیچی نفهمیدم. همه‌اش به اطرافم نگاه می‌کردم. شایان من رو پیدا کرده بود، اما من هیچی از هویت واقعی‌اش نمی‌دونستم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون، تصمیم گرفتم که قسمتی از مسیر رو پیاده برم. به پیام شایان نگاه می‌کردم و انگار توی آسمون‌ها بودم. وقتی وارد خونه شدم، با سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم. کامپیوترم رو روشن کردم. حدس می‌زدم که آنلاین باشه. بدون سلام گفتم: تو کی هستی؟ از استادا هستی یا از دانشجوها؟ چطوری من رو پیدا کردی؟

شایان چند تا استیکر خنده فرستاد و گفت: خودت باعث شدی.

برای چند لحظه رفتم توی فکر. شایان راست می‌گفت. این من بودم که تو چند وقت اخیر، همیشه از خودم صحبت می‌کردم. بیشتر هم از دانشگاه می‌گفتم. شیرین ترین استرس دنیا رو داشتم تجربه می‌کردم. آب دهنم رو قورت دادم و برای شایان نوشتم: با کدوم پیامِ من مطمئن شدی؟

شایان یک استیکر لبخند فرستاد و نوشت: اولیش.

دوباره همه‌ی موهام به تنم سیخ شد. از شدت هیجان، نزدیک بود جیغ بزنم. لرزش دست‌هام بیشتر شد و گفتم: تو هم کلاسی‌ام هستی. لعنتی، تو هم کلاسی من هستی. این همه مدت من داشتم با همکلاسی خودم چت می‌کردم.

شایان نوشت: خودم هم باورم نمی‌شد. لحظه‌ای که گفتی، نزدیک بود از تعجب سکته بزنم.

چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم. برای شایان نوشتم: این احتمال یک در میلیونه. چطور آخه؟

-دقیق دقیق می‌دونم چه حسی داری.

+چرا زودتر بهم نگفتی؟

-می‌خواستم به یقین برسم.

+تو کدومشون هستی؟

-من معمای تو رو حل کردم. حالا نوبت توعه که معمای من رو حل کنی.

+راهنمایی‌ام کن.

-تا همینجا هم خیلی راهنمایی کردم. خیلی زیاد…

شایان دوباره آفلاین شد. به خاطر هیجان زیاد، ایستادم و دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم. همینطور توی اتاقم قدم می‌زدم و سعی کردم هم کلاسی‌هام رو تصور کنم. اینقدر نسبت به هم کلاسی‌هام بی‌تفاوت بودم که نمی‌تونستم تصورشون کنم، حتی چهره‌شون رو! همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: چطوری پیدات کنم؟

صبح وقتی می‌خواستم برم دانشگاه، استرس همه‌ی وجودم رو گرفته بود. هر بار بی‌تفاوت وارد کلاس می‌شدم و اصلا برام مهم نبود که با چه کَسایی هم کلاسی هستم. با هیچ کَسی توی دانشگاه و کلاس دوست نبودم. فقط یک بار و سر یک موضوع درسی، با یکی از هم کلاسی‌هام، بحث کرده بودم. توی اون لحظه، استاد سر کلاس نبود و فقط بچه‌های کلاس، حضور داشتن. خاطره‌ای که برای شایان تعریف کردم و همون باعث لو رفتن هویت واقعی من شد. یادمه چند تا از پسرها طرف من رو گرفتن، اما اصلا دقت نکردم که کدوماشون بودن.

با قدم‌های آهسته و لرزون وارد کلاس شدم. عمدا لحظه‌ای وارد شدم تا مطمئن بشم که آخرین نفر هستم. پسرها قسمت جلوی کلاس و ما دخترها، قسمت انتهای کلاس می‌نشستیم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تعداد پسرها رو بشمرم. نوزده نفر بودن. انتهای کلاس نشستم و دقت کردم تا ببینم سر کَسی به سمت عقب بر می‌گرده یا نه، اما سر هیچ کدوم‌شون به سمت عقب بر نگشت. توی دلم گفتم: لعنت بهت، تو کدومشون هستی؟

شایان می‌خواست باهام بازی کنه. ته دلم این بازی رو دوست داشتم. هیجان و استرسش، واقعی بود. شبیه همون هیجان‌هایی که توی فانتزی‌هام تصور می‌کردم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم. تمرکز کردم و توی دلم به خودم گفتم: گندم نیستم اگه همین امروز پیدات نکنم.

استاد بعد از حضور و غیاب، خواست کلاس رو شروع کنه. دستم رو بردم بالا و گفتم: استاد می‌شه تا قبل از شروع کلاس، من یک مطلب کوتاه رو بگم. ربطی به موضوع کلاس نداره البته. فقط یک دقیقه خواهشا.

استاد کمی از درخواستم متعجب شد. سر همگی به سمت من برگشت. استاد بعد از کمی مکث، سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: بفرمایید. فقط کوتاه باشه خواهشا.

یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم. با قدم‌های آهسته خودم رو به جلوی کلاس و کنار استاد رسوندم. توی دلم غوغا بود. از شدت استرس، به مرز سکته رسیده بودم. با یک نفس عمیق دیگه سعی کردم تا به خودم مسلط باشم. یک نگاه به تمام پسرهای کلاس کردم و گفتم: یکی از شما پسرها، چندین وقته که داره با من، به صورت ناشناس چت می‌کنه و باهام رابطه مجازی داره. رابطه ما اینقدر صمیمی و عمیق شده که عاشق همدیگه شدیم. اون می‌دونه که من کی هستم اما من نمی‌دونم که اون، کدوم یکی از شماها هستین. یا خودت رو بهم معرفی می‌کنی یا هر روز میام اینجا و جلوی همه بیانیه می‌دم که باید خودت رو به من معرفی کنی. حتی شاید اعلامیه پخش کردم.

دهن همه از تعجب باز و چشم‌هاشون گرد شده بود. فشارم به خاطر استرس زیاد افتاد. تا جایی که نزدیک بود زمین بخورم. خودم رو جمع و جور کردم و رو به استاد گفتم: ممنون و معذرت می‌خوام.

برگشتم سر جام و تمام کلاس همچنان به من نگاه می‌کرد. بعد از چند ثانیه، شروع کردن به پچ پچ کردن. استاد هم که از حرف من تعجب کرده بود، با یک لحن طنز گفت: من هم از این آقا پسر محترم خواهش می‌کنم که زودتر خودش رو به ایشون معرفی کنه. اینطور که از صحبت ایشون برداشت کردم، تصمیم دارن کل دانشگاه رو برای پیدا کردن معشوقه‌شون بسیج کنن.

کل کلاس زد زیر خنده. خودم هم خنده‌ام گرفت و کتابم رو باز کردم. می‌دونستم با این کارم، حسابی سر زبون‌ها می‌افتم، اما یقین داشتم که هیچ جور دیگه‌ای، نمی‌تونستم شایان رو پیدا کنم. یا شاید دیگه صبرم تموم شده بود.


-این چه کاری بود که کردی؟

+چون دیگه صبرم تموم شده. چون می‌خوام ببینمت. می‌خوام لمست کنم لعنتی. می‌خوام بوت کنم.

-شوکه شدم از کارت. یک هزارم درصد هم فکر نمی‌کردم که همچین کاری کنی.

+فکر کردی فقط تو بلدی اون یکی رو شوکه کنی؟ در ضمن تهدیدی که کردم سر جاشه.

-اوکی نیازی به تهدید نیست. فردا کلاس نداریم، ناهار مهمون من.

+چطوری پیدات کنم؟

-بهت آدرس دقیق می‌دم. تو وایستا همونجا و خودم پیدات می‌کنم.

+تا فردا سکته می‌کنم.

-از دست تو…

+عاشقتم لعنتی، می‌فهمی؟ عاشقتم…

-منم عاشقتم روانی. فعلا تا فردا.


مانی چنان جذب داستان من و شایان شده بود که حتی پلک هم نمی‌زد. وقتی متوجه شد که حرف‌هام تموم شده، انگار حالش گرفته شد و گفت: چرا سکوت کردی؟ بعدش چی شد؟

خنده‌ام گرفت و گفت: بعدش چیز خاصی نیست دیگه. همدیگه رو دیدم و تمام. البته چنان پریدم تو بغلش و فشارش دادم که نزدیک بود همون اول کاری، بی شوهر بشم.

مانی یک پوف کرد و گفت: حالا می‌فهمم که چرا گفتی نوع آشنایی تو با شایان شگفت انگیز بوده. راستی اتاقت هم خیلی قشنگه. تو لحظه به لحظه حرف‌هات، می‌تونستم گندم دوران مجردی‌اش رو توی این اتاق تصور کنم.

شایان رو به مانی گفت: اگه بدونی همون تختی که روش نشستی، چه خاطراتی داره. یک سری‌هاش رو منم نمی‌دونم.

لحنم رو شیطون کردم و گفتم: نه خاطرات این صندلی کامپیوتر که الان روش نشستم، خیلی بیشتره.

مانی گفت: باورم نمی‌شه.

رو به مانی گفتم: چی رو؟

لحن مانی جدی شد و گفت: اینکه تا این اندازه با هم صمیمی بشیم. من رو بیاری خونه پدری‌ات و توی اتاق دوران مجردی‌ات و بزرگ ترین راز خودت و شایان رو برام تعریف کنی.

ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: آخه دیدم تو ما رو بردی و با اتاقت پُز دادی، گفتم منم تلافی کنم.

شایان رو به مانی گفت: خب شروع کن مانی.

یک لحظه ضربان قلبم ایستاد و گفتم: نه، خواهشا نه. پانیذ و پرهام هر لحظه شاید پیداشون بشه. در ضمن این اتاق مثل اتاق مانی نیست که پرت باشه و صدا بیرون نره. اگه طرفم بیایین مجبورم از…

مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: داره شوخی می‌کنه. توی این خونه، قرار نیست بلایی سرت بیاریم. کاری نمی‌کنم که مجبور بشی از کلمه توقف استفاده کنی.

شایان رو به مانی گفت: یعنی اصلا دوست نداری توی اتاق خودش باهاش سکس کنی؟ حتی بدون خشونت و ملایم و بی‌صدا.

مانی به من نگاه کرد و گفت: آره دوست دارم اما تصمیمش با من نیست. اینجا خونه پدری گندمه و تصمیم با خودشه.

دست‌هام رو فرو کردم توی موهام و چند لحظه فکر کردم. خودم هم وسوسه شدم که روی تخت خاطراتم، با مانی سکس کنم. لبم رو گاز گرفتم و رو به شایان گفتم: از پنجره، حواست به بیرون باشه. اگه پانیذ و پرهام برسن، می‌تونی ورودی آپارتمان، ببینی‌شون.

شایان پوزخند زد و گفت: می‌دونستم مانی رو آوردی اینجا تا بهش بدی.

اخم کردم و رو به شایان گفتم: خفه شو و فقط حواست به بیرون باشه.

ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم و رو به مانی گفتم: خب لُخت شو دیگه. فکر کردی اینجا وقت عشق بازی و عاشقانه لُخت شدن داریم؟

تاپ و شلوار و شورت و سوتینم رو درآوردم. دولا شدم و کلید رو از توی قفل برداشتم و از داخل سوراخ قفل، بیرون رو نگاه کردم. مادرم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی بود. از صدای رادیو هم مشخص بود که پدرم داره رادیو گوش می‌ده. کلید رو وارد قفل کردم و به آرومی در رو قفل کردم. بعد رو به شایان گفتم: به ما نگاه نکنیا. فهمیدی؟ فقط بیرون و دم در آپارتمان.

شایان اخم کرد و گفت: خب حالا، خودم حواسم هست.

بعد رو به مانی گفتم: عه وا لُخت شو دیگه.

مانی ایستاد و شروع کرد به لُخت شدن. یک جور خاصی به من نگاه کرد و گفت: تو واقعا روانی هستی.

از اینکه مانی به آرومی دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد، عصبی شدم. رفتم طرفش و با حرص شروع کردم به باز کردن دکمه‌های پیراهنش و گفتم: اگه روانی نبودم، هیچ کدوم از ما الان توی این شرایط نبودیم.

مانی پیراهن و زیرپوشش رو کامل درآورد. جلوش زانو زدم و کمربند و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. شلوار و شورتش رو تا زانو کشیدم پایین. کیرش، نیمه راست شده بود. بیضه‌هاش رو گرفتم توی دستم و کیرش رو فرو کردم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. خیلی زود تنفس مانی نا منظم و آهش بلند شد. وقتی کیرش به بزرگ ترین حالت خودش رسید، شلوار و شورت و جورابش رو کامل درآوردم. بعدش خوابیدم روی تخت و گفتم: مانی وقت نداریم، تند باش تو رو خدا.

مانی خودش رو کشید روی من. پاهام رو از هم باز و کیرش رو تنظیم کرد روی کُسم و یکهو فرو کرد داخل. اینقدر ترشح داشتم که صدای شالاپ شلوپ کیرش توی کُسم، خیلی زود بلند شد. شهوت زیاد مثل همیشه روی تُن صدام تاثیر گذاشته بود. به آرومی به مانی گفتم: آروم تر مانی، صداش خیلی زیاده.

مانی شدت تلمبه‌‌هاش رو ملایم تر و آروم تر کرد. تنفس من هم نا منظم شد و شهوتم به صورت تساعدی اوج می‌گرفت. پاهام رو دور کمر مانی حلقه و با دست‌هام، بغلش کردم و هم زمان که توی کُسم تلمبه می‌زد، ازش لب گرفتم. با تمام وجودم حرکت کیرش رو توی کُسم حس می‌کردم و انگار که مانی توی تمام وجودم حضور داشت. نزدیک به ده دقیقه تلمبه زد و گفت: می‌تونی ارضا بشی؟

به خاطر گرمای داخل اتاق، صورت و بدن جفت‌مون، حسابی عرق کرده بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و هیچ حرفی نزدم. مانی چند دقیقه دیگه تلمبه زد. وقتی دیدم که ریتم تلمبه زدنش، تند تر شد، فهمیدم که نزدیک به ارضا شدنشه. در گوشش و با صدای قطع و وصل شده؛ گفتم: بریز توش مانی، هنوز دارم قرص می‌خورم.

موفق شدم هم زمان که مانی آبش رو توی کُسم خالی کرد، من هم ارضا بشم. لحظه ارضا شدن، با تمام توانم بغلش کردم و یک گاز محکم از کتفش گرفتم. هر دو تامون چند دقیقه، بی‌حال بودیم. شایان برای جفت‌مون دستمال کاغذی آورد و گفت: زود باشین، عشق و حال بسه.

مانی ایستاد و خودش رو تمیز کرد. خواست لباس بپوشه که گفتم: کل صورت و بدنت عرق کرده. شایان از توی کمد لباسم، همون پیراهن پسرونه دم دستی که همیشه می‌پوشم رو بده به مانی تا خودش رو خشک کنه. بعدش می‌دم تا مامان بشورش.

مانی، صورت و بدنش رو با پیراهن من خشک کرد و لباسش رو پوشید. نشستم و رو به جفت شون گفتم: شما دو تا برین پیش بابام. فقط باهاشون احوال پرسی کردیم و زرتی اومدیم تو اتاق. زشته بیشتر از این، اینجا بمونیم. من لباس راحتی می‌پوشم و تا چند دقیقه دیگه میام پیش‌تون.

بعد از رفتن شایان و مانی، خواستم بِایستم که حس کردم سرم گیج می‌ره. گرما و ارضای عمیق، فشارم رو انداخته بود. به سختی ایستادم و با پیراهنی که مانی بدنش رو خشک کرده بود، بدن خودم رو خشک کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم. به چشم‌هام خیره شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: داری چیکار می‌کنی گندم؟ داری به مانی معتاد می‌شی!

دوست نداشتم که دوباره با ترس‌ها و تردیدهام مواجه بشم. نگاهم رو از خودم گرفتم. اول شورت و سوتینم و بعدش یک پیراهن پسرونه دیگه و به همراه یک دامن راحتی و بلند پوشیدم. یک شال سفید از توی کمد لباسم برداشتم. گذاشتم روی سرم و مرتبش کردم. دیگه خودم رو توی آینه نگاه نکردم و از اتاقم خارج شدم. شایان مشغول صحبت با مادرم و مانی داشت با پدرم صحبت می‌کرد. به پدر و مادر من هم گفته بودیم که مانی، دوست دوران خدمت شایانه. مطمئن بودم که جفت‌شون از مانی خوش‌شون میاد. پدرم همیشه دوست داشت تا از خاطرات دوران معلمی خودش بگه و مانی یکی از بهترین شنونده‌هایی بود که پدرم توی عمرش دیده بود. ترجیح دادم که برم پیش شایان و مادرم. وارد آشپزخونه شدم و بطری آب رو از توی یخچال برداشتم. خواستم آب بخورم که مادرم گفت: وا دختر چت شد یکهو؟ چرا رنگت پریده؟

لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نشده مامان.

مادرم با دقت چهره‌ی من رو نگاه کرد و گفت: وقتی اومدین، سر حال بودی دخترم، اما الان رنگت پریده. خبر بدی بهت رسیده؟

چند ثانیه با شایان چشم تو چشم شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه مامان عزیزم. فقط یکمی فشارم افتاده.

شایان خیلی سریع گفت: پس آب نخور. بذار برات چای نبات درست کنم، با کلوچه بخور.

هر بار که مادرم، توجه‌های شایان رو نسبت به من می‌دید، ذوق می‌کرد. مثل همیشه چشم‌هاش برق زد و رو به شایان گفت: ممنون شایان جان، خدا خیرت بده.

وقتی که مادرم دوباره مشغول به آشپزی شد، شایان سرش رو به علامت منفی تکون داد و با لب‌هاش گفت: خوب شد گوش‌هاش ضعیفه.

رو به شایان اخم کردم و گفتم: پس من برم یکمی پیش بابا بشینم.

مادرم گفت: برو دخترم، شایان جان الان برات چای نبات و کلوچه میاره. زحمت پذیرایی از مهمون هم با شایان جان.

شایان رو به مادرم گفت: زحمت چیه مامان جان، وظیفه است.

یک نگاه دیگه به شایان کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم توی پذیرایی. پدرم مشغول صحبت بود و مانی گوش می‌داد. سمت دیگه‌ی پذیرایی نشستم و کامل تکیه دادم به مبل. شایان بعد از چند دقیقه، برای من چای نبات و کلوچه آورد و گفت: بخور تا حالت بدتر نشده.

پدرم یکهو ساکت شد و گفت: مگه چش شده؟

شایان رو به پدرم گفت: فشارش افتاده.

برای چند ثانیه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر نگاه نگرانش، یک لبخند خفیف زدم و رو به پدرم گفتم: چیزی نیست بابا، طبیعیه.

پدرم با یک لحن نگران گفت: هر وقت احساس کردی که حالت بدتر شده، بگو تا ببریمت دکتر.

نگاهم به پدرم بود اما می‌تونستم نگاه مانی رو حس کنم. خواستم جواب پدرم رو بدم که زنگ خونه رو زدن. چند ثانیه بعد از زنگ، درِ خونه باز شد و پانیذ و پرهام وارد خونه شدن. اول از همه با مادرم احوال‌پرسی کردن. صدای پانیذ رو شنیدم که به مادرم گفت: مامان یاد بگیر. اگه آدم کلید هم داشته باشه، اول باید زنگ بزنه.

مادرم در جواب پانیذ گفت: نه اینکه شما خیلی صبر کردین. یک ثانیه بعد از زنگ، در رو باز کردین و اومدین داخل.

پانیذ گفت: به هر حال ادب رو رعایت کردیم. مثل شما و بابا خان نیستیم که یکهو کلید بندازیم و بیاییم تو و مراعات نکنیم که چه کَسی، در چه شرایطیه.

به خاطر لحن طلبکارانه و بی‌ادبانه پانیذ، عصبی شدم. اما می‌دونستم که منتظر منه تا بهش حرف بزنم و جوابم رو بده. متوجه شدم که مادرم، تُن صداش رو آهسته کرد و به پانیذ و پرهام رسوند که مهمون توی خونه هست. چند ثانیه بعد، پانیذ و پرهام وارد پذیرایی شدن و با همگی‌مون احوال‌پرسی کردن. لبخند زورکی زدم و بهشون سلام کردم. پانیذ باهام دست داد و گفت: سلام آبجی بزرگه با لبخند همیشه زورکی.

برای چند ثانیه به چشم‌هاش زل زدم. باورم نمی‌شد که پانیذ تا این اندازه روحیات تهاجمی پیدا کنه. خواستم جوابش رو بدم که پدرم گفت: گندم جان، گفتم هر وقت حالت بدتر شد، بگو تا ببریمت دکتر.

پرهام رو به من گفت: چی شده آبجی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: هیچی نشده داداشی.

بعد رو به پدرم گفتم: چَشم بابا جون.

پوزخند پانیذ روی لب‌هاش غلیظ تر شد و گفت: ایشالله که هیچ وقت حتی خار به پای آبجی بزرگه نره که بابا و مامان بدبخت می‌شن. من برم لباس عوض کنم.

دوباره برای یک لحظه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر برخورد پانیذ، خجالت کشیدم. سعی کردم با یک نفس عمیق، خودم رو کنترل کنم. انگار شایان متوجه وضعیت من شد و گفت: سرد شد، بخور.

مانی رو به پدرم کرد و گفت: خب می‌فرمودین، حراست اداره شما رو خواسته بود.

پدرم دوباره شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش. بعد از چند دقیقه، پانیذ و پرهام برگشتن توی هال. هر دو تاشون سِت گرم کن طوسی پوشیده بودن. پانیذ شال روی سرش رو جوری گذاشته بود که بود و نبودش فرق چندانی نداشت. قطعا می‌دونست که پدر و مادرم به پوشش و حجاب، مخصوصا جلوی غریبه حساس هستن. اما انگار نیت کرده بود که شمشیر رو از رو ببنده. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام تا پدرم رو وادار به خرید ماشین نکنن، این مدل رفتارهاشون، ادامه داره. دلم برای چندمین بار به حال پدر و مادرم سوخت. حق‌شون نبود که سر پیری، اینطوری باهاشون رفتار بشه. ایستادم و رو به پانیذ گفتم: بیا یک دقیقه باهات کار دارم.

به سمت اتاق پانیذ و پرهام قدم زدم. پانیذ هم پشت سرم اومد. وارد اتاق شدم و وقتی که پانیذ هم وارد شد، درِ اتاق رو بستم. از پانیذ خواستم که بشینه روی تخت خودش. اول خواستم بشینم روی تخت پرهام که سمت دیگه‌ی اتاق بود اما نظرم عوض شد. دو زانو و پایین پای پانیذ نشستم. دست‌هاش رو گرفتم توی دست‌هام و گفتم: پانیذ جان، من دشمنت نیستم. من…

پانیذ حرفم رو قطع کرد و گفت: حوصله نصیحت ندارم گندم.

به چشم‌های مصمم پانیذ نگاه کردم و گفتم: نمی‌خوام نصیحت کنم. آوردمت اینجا تا ازت خواهش کنم تا دیگه با مامان و بابا، اینطوری رفتار نکنی. باشه تو بُردی. خودم راضی‌شون می‌کنم تا یک ماشین برای تو و پرهام بخرن. اصلا از شایان هم می‌خوام که کمک کنه تا بتونین یک ماشین بخرین.

پانیذ از پیشنهادم جا خورد. چند لحظه فکر کرد و گفت: ما یک ماشین صفر می‌خواییم.

یک نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: اوکی براتون یک ماشین صفر پیش‌خرید می‌کنیم، اوکی؟

پانیذ اخم کرد و گفت: حوصله و اعصاب منت و این چیزا رو هم ندارم.

لبخند زدم و گفتم: می‌دونم، گفتم که باهاشون حرف می‌زنم. فقط تنها خواهش من اینه که حرمت‌شون رو حفظ کن.

پانیذ با بی‌تفاوتی گفت: زندگی همینه آبجی. می‌خواستن ما رو نیارن. ما که نخواستیم به دنیا بیاییم. آوردن، پس باید حداقل‌ها رو برامون تامین کنن.

پانیذ من رو پس زد و برگشت توی پذیرایی. چند لحظه نشستم و بعدش از اتاق خارج شدم. وقتی دیدم که مادرم داره تدارک سفره شام رو می‌بینه، رفتم توی آشپزخونه تا بهش کمک بدم. مشغول چیدن میز بودم که مادرم اومد کنارم و با صدای آهسته گفت: گندم جان می‌شه یک زحمتی بهت بدم؟

لبخند زدم و گفتم: شما جون بخواه مامان جون.

مادرم بازوم رو لمس کرد و گفت: قربون دختر مهربونم بشم من.

اخم کردم و گفتم: وا خدا نکنه، حالا چیکار باید بکنم.

مادرم صداش رو آهسته تر کرد و گفت: من و پدرت فردا صبح زود، باید بریم ساوه، عیادت عمه‌ات. تا پس‌فردا اونجاییم. این دوتا وروجک تنهان. اگه به خودشون باشه، هیچی نمی‌خورن. پانیذ هم مثل خودته دخترم. زودی فشارش میفته. اگه زحمتی نیست، فردا یک سر بیا و براشون ناهار و شام‌شون رو بپز. من اگه بخوام بپزم، پدرت شاکی می‌شه و می‌گه این دو تا بزرگ شدن و من دارم لوس‌شون می‌کنم.

با یک لحن آروم و مهربون به مادرم گفتم: باشه مامان جان. خیالت راحت، بسپرش به من.

مادرم با تردید گفت: فقط خواهشا به خودشون هم نگو که می‌خوای بیایی. پانیذ جدیدا هر وقت…

حرف مادرم رو قطع کردم و گفتم: می‌دونم، با من زاویه پیدا کرده. مگه صبح نمیرن سر کلاس؟ همون صبح میام که اصلا من رو نبینن.

مادرم بغلم کرد و گفت: هر چقدر برای داشتن تو، خدا رو شُکر کنم، کم شُکر کردم.


توی مسیر برگشت به خونه، هر سه تامون سکوت کرده بودیم. نصف مغزم درگیر سکس خودم و مانی، توی اتاق دوران مجردی‌ام بود و نصف دیگه‌ی مغزم درگیر رفتارهای پانیذ و پرهام بود. وقتی رسیدیم خونه، مانی، رو به من و شایان گفت: من دیگه برم، شب خیلی خوبی بود.

آب دهنم رو قورت دادم و رو به مانی گفتم: بابت رفتار…

مانی اجازه نداد حرفم رو تموم کنم و گفتم: واقعا فکر می‌کنی این موضوع، باعث ناراحتی من می‌شه؟

شایان رو به مانی گفت: حالا یک سر می‌اومدی بالا. اصلا امشب رو بمون همینجا.

مانی رو به شایان گفت: دمت گرم، امشب مهدیس شیفه و مامانم تنهاست. راستی فردا تا قبل از ظهر باهات تماس می‌گیرم. اگه تونستی ساعتی بگیری، یک سر بریم همون واحدهایی که در موردش حرف زدی رو نشونم بده. تصمیمم برای خرید آپارتمان جدیه.

شایان گفت: اوکی حله، تماس بگیر.

مانی به من نگاه کرد و گفت: هوای همدیگه رو داشته باشین. فعلا خدافظ.

وقتی وارد خونه شدم، لباس‌هام رو درآوردم و دراز کشیدم روی تخت. شایان هم لُخت شد و بعد از خاموش کردن چراغ‌ها، کنارم دراز کشید. همونطور که سقف رو نگاه می‌کردم، به شایان گفتم: نمی‌خوای بکنی؟

شایان به پهلو شد. دستش رو گذاشت روی سینه‌ام و گفت: با این حالت؟

دستم رو گذاشتم روی دست شایان و گفتم: بکن شایان، می‌خوام یک بار دیگه ارضا بشم.


ساعت نُه صبح بیدار شدم. بدون اینکه صبحونه بخورم، حاضر شدم و با تاکسی، خودم رو به خونه پدرم رسوندم. کلید خونه رو از مادرم گرفته بودم. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. توی ذهنم بود که برای ناهارشون، خورشت قیمه و برای شام‌شون، کتلت درست کنم. شال و مانتوم رو درآوردم و گذاشتم روی صندلیِ تکی کنار اُپن آشپزخونه. خواستم از توی کابینت، لپه بردارم که یک صدایی به گوشم رسید. صدا از سمت هال می‌اومد. از اونجایی که مطمئن بودم فقط خودم توی خونه هستم، کمی ترسیدم. با قدم‌های آهسته و مردد از آشپزخونه خارج شدم. صدایی شبیه به نفس کشیدن بود. وقتی وارد هال شدم، صدا واضح تر شد. مطمئن شدم که این صدای نفس و آه کشیدنِ موقع سکسه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که متوجه بشم صدا از سمت اتاق پانیذ و پرهام میاد. قدم‌هام ناخواسته آهسته تر شد. در اتاق‌شون باز بود و با هر قدمی که به اتاق نزدیک تر می‌شدم، بیشتر مطمئن می‌شدم که دو نفر دارن توی اون اتاق سکس می‌کنن. وارد اتاق شدم. چیزی که می‌دیدم، از تمام تصوراتم خارج بود و چنان شوک بزرگی به من داد که حس کردم هر لحظه امکان داره سکته کنم و قلبم بِایسته. پانیذ و پرهام هر دو لُخت بودن. پانیذ روی تخت خودش دمر خوابیده بود و پرهام روش دراز کشیده بود. حتی توی اون شرایط شوکه آور و غیر قابل باور و به خاطر وضعیتی که داشتن، می‌تونستم حدس بزنم که پرهام داره با پانیذ آنال سکس می‌کنه.

غیر ارادی، دست‌هام رو گذاشتم جلوی دهنم و اشک‌هام سرازیر شد. امکان نداشت چیزی که می‌دیدم، واقعیت داشته باشه. نمی‌دونم چند ثانیه گذشت اما بالاخره متوجه حضور من شدن. مثل برق گرفته‌ها از جاشون پریدن. شوک اونا هم دست کمی از شوک من نداشت. نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق زدم بیرون. با قدم‌های سریع، خودم رو به مانتوم رسوندم. صدای لرزون پانیذ رو شنیدم که رو به پرهام گفت: نباید بذاریم بره.

انگار فرصت نداشتن که حتی لباس بپوشن. جفت‌شون با سرعت خودشون رو به من رسوندن. جلوم ایستادن و رنگ به چهره نداشتن. متوجه بغض توی گلوی جفت‌شون شدم. پرهام طاقت نیاورد و اشک‌هاش سرازیر شد اما پانیذ مقاومت کرد و بغضش رو قورت داد و گفت: حق نداری بری.

کامل گریه‌ام گرفت و گفت: من دیگه حتی یک لحظه هم نمی‌خوام که توی این خونه باشم.

پانیذ مُچ دستم رو گرفت و گفت: اگه الان با این حالت بری، معلوم نیست چی می‌شه. اینجا می‌مونی تا حالت بهتر بشه. بعدش هم تا به ما نگفتی که می‌خوای چیکار کنی، حق نداری از این خونه بری بیرون.

صدام رو بردم بالا و گفتم: داری من رو تهدید می‌کنی؟ فکر کردی چون دیشب جلوت کم آوردم، به خاطر ابهت تو بود؟ کم آوردم چون مطمئن شدم که وقاحت و بی‌شرمی تو تمومی نداره. تو اینقدر رذل و کثافتی که به خاطر خواسته‌هات، حاضری حتی پدر و مادرمون رو به مرز سکته برسونی. اما حالا…

پرهام هم کامل گریه‌اش گرفت و گفت: حق با پانیذه. با این حالت نمی‌تونی بری.

به چشم‌های لرزون پانیذ خیره شدم. مطمئن بودم که اگه بخوام مقاومت کنم، حتی اگه شده با برخورد فیزیکی اجازه نمی‌دن که من برم. شدت گریه‌ام بیشتر شد و روم رو ازشون گرفتم. برگشتم توی هال و نشستم روی مبل و خودم رو مچاله کردم. فقط گریه می‌کردم و هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید که باید چیکار کنم. پانیذ رو به پرهام گفت: برو لباسامون رو بیار. اگه با هم بریم توی اتاق، این میره بیرون.

سرم رو گذاشتم روی زانوهام تا نگاهشون نکنم. فقط متوجه شدم که جفت‌شون لباس پوشیدن. تا چند دقیقه همینطور ایستاده من رو نگاه کردن. پرهام از داخل آشپزخونه یک لیوان آب آورد. اومد نزدیکم و گفت: آب بخور آبجی.

دوست داشتم لیوان رو از توی دستش بگیرم. پرت کنم توی دیوار و با فریاد بگم: من آبجی تو نیستم.

پانیذ اومد و پایین پاهام نشست. دقیقا همونطوری که شب قبل، من پایین پاهاش نشسته بودم. لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت: بخور گندم. باید آروم بشی تا بتونیم حرف بزنیم.

سرم رو بالا آوردم. صورتم غرق در اشک بود. با دست‌های لرزون، لیوان رو از پرهام گرفتم. کمی آب خوردم و سعی کردم که دیگه گریه نکنم. هر دو تاشون به من زل زده بودن. همچنان صدام بغض داشت و رو به پانیذ گفتم: دیگه حرفی هم مونده که بزنیم؟

از چهره و نگاه پانیذ مشخص بود که اگه داغون تر از من نباشه، بهتر هم نیست. اما انگار قدرت بیشتری برای کنترل خودش داشت. دوباره بغضش رو قورت داد و گفت: ما باید بدونیم که تصمیم تو چیه.

با حرص گفتم: فرض کن قراره به بابا و مامان بگم که شما دو تا چه…

نتونستم حرفم رو ادامه بدم. چهره پانیذ درهم رفت و گفت: اونوقت من و پرهام، خودمون رو می‌کشیم. باور کن دروغ نمی‌گم. ما خیلی وقته که داریم به خودکشی فکر می‌کنیم. راه بی‌دردسر و مطمئنش رو هم پیدا کردیم. فقط نیاز به یک انگیزه و محرک قوی داریم.

شوک حرف پانیذ دست کمی نداشت از شوک لحظه‌ای که سکس‌شون رو دیدم. پرهام رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک بسته‌بندی کوچیک پلاستیکی نشونم داد و گفت: داخل این سیانوره. نپرس که چطوری گیرش آوردیم، فقط بدون که بلوف نمی‌زنیم.

وقتی سیناورِ توی دست پرهام رو دیدم، بدنم یخ کرد و سرم سنگین شد. احساس کردم که قلبم داره از قفسه سینه‌ام بیرون میاد. نفس کشیدن برام سخت شد. ایستادم تا بتونم نفس بکشم. دو قدم بیشتر بر نداشتم که همه چی تیره و تار شد.


نوشته: شیوا

۱۳۹۹-۱۲-۲۷

مامان و خاله

 سلام این داستان رو از دهن دوستم شنیدم بعد دومین بار ک کردمش ، الانم نمیدونم کجاس و چیکار میکنه بگذریم

من خودم رو توی داستان رفیقم جازدم گرچه میدونم این مدل زندگی تخمی رو هیچکس دوس نداره وفقط فانتزی جقه با راست و دروغ بودن ماجراهم کاری ندارم شماهم جقتونو بزنین بیخیال شید

سال 98 بود ک یه موتور نامی خریدم و ترک تحصیل کردم زندگیم تو دودو رفیق بازی شب زنده داری چتو مست و نعشه بازی ولگردی وووو تفریح خلاصه میشد

یه خونه مجردیم مال یکی از دوستام بود که بیس چاری اونجا بودیم هفته ای یبارم ینفرو میزدیم زمین اینم بگم که من تو عمرم یه دوس دختر داشتم حتی یبارم سر قرار نرفتم و کلا بلد نیستم ولی به لطف دوستام دخترای زیادی رو کردم و دیگه واسم عادی شده بود همش دنبال یه رابطه جدید و یه نوع دیگه تفریح میگشتم…

پدر مادرم جدا شده بودن از هم و من پیش مادرم البته اسمن پیش مادرم بودم و ماهی یبار میرفتم خونه پول تو جیبی میگرفتم و دوباره بسم الله گذشت و گذشت موتورم رو مامورای زحمتکش راهنمایی و رانندگی گرفتن ازم خیلی دنبالش رفتم که آزادش کنم اما نشد که نشد بیخیالش شدم(چون کاربرات بود 1میلیون تومن از موتورای دیگه گرون تر گرفتمش از نمایندگی صفر صفر) افسردگی خیلی کیری گرفتم درست زمانی که که هوا گرم گرم شده بود رفیقام تقریبا یک پنجم شده بودن خودم باورم نمیشد که اینا همه رفیق موتورم بودن

بساطمون تو خونه مجردی همیشه براه بود که یروز با دوستم که صابخونه بود دعوام شد و جلو بقیه کتکش زدم و بعدش پشیمون شدم و فکر کردم که از دلش دراوردم ولی اون کینه ازم بدل گرفت

و بعد از گذشت سه ماه طرح رفاقت زمانی که من مست بودم و منو چیز خور کرده بود بجای اینکه منو ببره بیمارستان کیرشو کرده بود تو دهنم و عقب جلو میکرد اینارو بعدا تو گوشی یکی دیدم که کار از کار گزشته بود و فیلمم تو همه گوشی ها داشت پخش میشد…

سه روزی که گذشت به اندازه یک سال من زجر کشیدم تو اوج خماری و نسخ هرگونه دودو دمی این حجم از رسوایی و تنهایی تو خونه داشت از خودم حالم بهم میخورد که مادرم گفت که خونرو فروختم و تا آخر هفته باید اساسارو جم کنیم بریم شیراز اونجا زندگی کنیم

تو کونم عروسی بود ولی فکر اینکه ممکنه مادرم اون فیلم رو دیده باشه و بخاطر من تصمیم به مهاجرت گرفته داشت دیوونم میکرد

گزشتو گزشت ما اومدیم شیراز و مامانم مشغول به کلاسای آشپزی و زبان و رفیق بازی کارای خودش بود منم چون جریان اعتیادمو بهش گفته بودم روزی نیم گرم شیره و سه نخ سیگار سهمیه داشتم که تو خونه جلوی مادرم میکشیدم زندگیمون خیلی خوب شده بود و من کلی سرحال شده بودم گذشترم دیگه فراموش کرده بودم و داشتم با زندگی جدیدم حال میکردم یه خونه خیلی باصفا و بزرگ توی یه محله خیلی قشنگ با آب و هوای فوقعالده یه پرایدم داشتیم که واسه سرگرمی و پول تو جیبی روزی دوساعت بعد اینکه نعشه میکردم میرفتم مسافر کشی مادرم تصمیم گرفته بود که خیاطی یاد بگیره بخاطر همینم رفت تو یه تولیدی شروع به کار کرد که بعد یه مدت بخاطر اینکه خاله زهرا (دوست مادرم و همسایه چهارتا خونه اونور تر که بقول خودش شوهرش فوت کرده بود) به مادرم گفته بود من بلدم و توی منزل بهت یاد میدم از تولیدی اومد بیرون و طبغ معمول یا خونه ما بودن یا خونه خاله زهرا در حال خیاطی سه ماهی میگذشت که رفتو آمدا زیاد شده بود اکثر شبارو زهرا اینجا میخوابید یا مامانم میرفت خونه زهرا و منم مشکلی نداشتم با این موضوع یروز که جنس نداشتم و چیزی استفاده نکرده بودم خواستم برم مسافر کشی که مامانم یه لیست خرید رو بهم داد منم از خدا خواسته ( عاشق خریدکردنم ) ماشینو روشن کردم و اومدم چندتایی مسافر زدم به بازار که رسیدم دستو پام قفل شده بود از خماری رفتم ساقی اونجا رو پیدا کردم چند گرمی گرفتم تا وقتی ساقی خودم بر میگشت داشته باشم (( شاید باورتون نشه اما اونی که همیشه واسم جنس میاورد رفته بود زیارت آقا امام رضا خخخ )) توراه برگشت به مامانم ده بار زنگ زدم که زهرارو دست به سر کنه اما جواب نداد گفتم حتما رفتا بیرون چون مامانم وقتی بیرون میره گوشی با خودش نمیبره رسیدم خونه اما هنوز کفشاشون تو حیاط بود کفری شدم رفتم تو صداشون کردم که یجوری دودر کنن برن اما تو حموم بودن و صدای جیغ زدنای مامانم میومد

یه حس عجیب غریبی داشتم هم خوشم میومد هم واسم عجیب بود چون واسمون پیش نیومده بود همچین چیزی مامانم زیاد منو درحال جغ زدن دستگیر کرده بود اما من نه پکنیکو آوردم نشستم جلو نزدیک نیم ساعت کشیدم توپ توپ شدم یکم شرم یخیا اومد سمتم که پاشم برم یا نه از طرفیم خوشم اومده بود(صداهایی که میومد قابل درک نبود چون مامانم یبار جیغ میزد یبار میگفت یواش یبار میگفت زود باش سریع تر صداشون واضح نمیومد ولی انگار خاله از مامانم یچیزی رو میخواستم مامان مقوامت میکرد من اینجوری فکر میکردم که داره یچیزی رو میکنه تو مامان بلند شدم گازشو گرفتم اومدم بازار خریدارو کردم وقتی برگشتم مامان مث جنازه خابیده بود منم گرفتم خوابیدم تا فرداش فردا شق درد بلند شدم چیکار کنم چیکار نکنم یه بس کشیدم دیدم مامانم اومد غرغر کنان منم برگشتم بشوخی گفتم دیروز خوش گزشت کشتی میگرفتی با زهرا دیدم از تعجب چشماش زده بود بیرون وماجرارو بهش گفتم و گفتم که من مشکلی ندارم با این موضوع که تو با زهرا باشی هروقتم خواستی میتونی بری پیشش یا اون بیاد اینجا خیلی بی پرده داشتم صحبت میکردم و یکی اونجا نبود منو از برق بکشه مامانمم تو هنگ بود که خودمم بعدش پشیمون شدم که اینو گفتم در حالی که کیرم داشت منفجر میشد گفتم من فقط دوس ندارم مامانم کس بده به مردای غریبه اگه کیر میخوای میتونی صیغه شی بیاری خونه منم میرم بیرون بهرحال غریزه هر آدمیه (این حرفایی که زدم خودمم پشیمون شدم ولی خب آدم بعضی وقتا بازیچه دست کیرش میشه و مغز دیگه نمیتونه دستور بده) گزشتو گزشت همینجوری مامان با خاله زهرا داشتن به لزشون ادامه میدادن و هرموقع میخواست بهم پیام میداد که نیام خونه یا اگه خونم پاشم برم دنبال نخود سیاه راستی نگفتم مامانم اندام درشتی داره قد بلند و قیافه مردونه ای داره که اگه آرایش نکنه و ممه و کونش کوچیک بود شبیه مردا بود ولی بلطف آرایش و برجستگی های بدنش یجوراییه که وقتی باهم میریم بیرون همه چشما سمتشه که خیلی آزار دهنده بود واسم تا قبل از اینکه غیرتم رو از دست بدم زهرا هم تو مایه های مامانه ولی موهای قشنگی داره و خیلی زبون بازه طوری که همه عاشقش میشن،،،

گوشی مامانم رمز نداره و منم اهل گوشی گردی نیستم ولی چون دنبال سوژه میگشتم بعد اینهمه وقت جق بزنم رفتم سراغ گوشیش رفتم تو گالری اوففففف این همه جلال

البته ناگفته نماند از هر ده تا فیلم سوپری که داشت نه تاش کیر بود فقط ی پیام اومد از طرف بخورش ی لحظه جا خوردم و پاک بهم رختم وقتی پیامو باز کردم و عکسو دیدم خیالم راحت شد چون زهرا خانم بود نمیدونستم چیکار کنم همش پیام میداد که عشقم بیا جرت بدم و بکنمت و قهر نکن زهره منتظرته بیا که میخوات بوست کنه سر از حرفاش در نمیاوردم خواستم آف شم برم جق بزنم که عکس یه کیر واسم مامانم فرستاد و زیرش نوشت ببین چقدر چشم انتظاریتو میکشه من فک کردم که پای یه مردم در میونه نگو خاله خاله خودش یه پا عموعه پی ام دادم که یه عکس قدی بفرس و اونم بعد کلی قربون صدقه اینکارو کرد چی میدیدم زهرا بود با یه کیر دوبرابر کیر من استرس کل وجودمو فرا گرفته بود قرار گزاشتم که برم خونش گوشیم با خودم بردم در خونرم قفل کردم چند باری پشیمون شدم وخواستم برگردم که پی ام داد که در بازه رو تخت خوابیده سریع از پله ها رفتم بالا رفتم تو خونه درو بستم صداش از تو اتاق میومد میگفت که جنده من کجا بودی کلی منتظرت بودم بدو بیا بخورش چی فلان و اینا من کپ کرده بودم دوباره پشیمون شدم خواستم برگردم اومد چشمش خورد به من کلی جیغو دادو برو بیرون اینجا چیکار میکنی (دوستان سرم گرفت درد ازاینجا به بعد خلاصه میکنم ببخشید با جزئیاتش قشنگ بود ولی طولانیه)رفت یه لباس پوشیدو اومد میخواست منو بکنه بیرون دستشو گرفتم گفتم بشین کارت دارم که تو قسمت بعدی همشو براتون میگم(ادامه دارد) خلاصه بعد کلی گپ زدن گفتم باید باهام بخوابی گفت برو خبرت میکنم گفتم نه الان گزاشتمش ساک زدن و کلی از کون کردمش و گفتم که کل لباساتو درار اشکش درومده بود و میگفت پارسا توروخدا بس کن تو همسن پسرمی برو دیگه چی میخوای از جونم آبمو پاشیدم تو کونش و رو مبل خوابیدم که دوباره جون بگیرم برم راند بعدی آخه نزدیک هفت ماه بود که من حتی جق هم نزده بودم یه چند دیقه ای استراحت کردم دوباره جون اومد بهم اونم دوباره رفته بود لباس پوشیده بود و گریه میکرد که دوباره داد زدم سرش و لباساشو از تنش دراوردم حشر گند زده بود به مغزم و دوست داشم باهاش برعکس بخوابم یعنی اون منو بکنه لبامو گزاشتم رو کیرش آخ ک نگم براتون بعد پنج دقیقه یچیز لزج شور از کیرش میزد بیرون که تو حالت عادی ده میلیونم به آدم بدن اون کارو انجام نمیده هیچکس اما تو اون حالت سگ حشری که داشتم تمام آبشو قورت دادم و اینقد کیرشو میک زدم که بار دوم خواست آبش بیاد به حالت داگ استایل خوابیدم و اون مثل وحشیا افتاد روم حرکاتشو دوست داشتم دلم میخواست ادامه بده ولی وقتی که آبشو ریخت تو گرمای آب و استحکاکی که ایجاد شده بود توم آب منم ریخت رو فرش از خواستم که کیرشو در نیاره و تو همون حالت خوابمون برد که با صدای مامانم از خواب بلند شدیم(این داستان خلاصه بوده و اگه اولش رو خونده باشید گفتم که مربوط میشه به زندگی یکی از دوستای سابقم که من خودم حشری شدم با داستانش و ادامه داره…

بابت غلط املائی هم شرمنده

البته اگه کسی خوشش بیاد قسمت بعدیشو میزارم امیدوارم الکی وقتتون رو نگرفته باشم❤️❤️

۱۳۹۹-۱۲-۱۳

کوچولوی‌ ددیشه

 دستام رو باز کردم و بهش اشاره کردم که با ذوق دویید و توی بغلم اومد.

دستای کوچولوش رو انداخت دوره گردنم و پاهاشو دوره کمرم سفت کرد ،محکم بهم چسبیده بود.

منم دستام رو پشت کمرش گذاشتم و بغلش کردم.یه نیم تنه بنفش تنش بود و یه شرت توریِ زرشکی،پوست سفیدش تو این لباسا انگار داشت بهم میگفت بیاا لمسم کن من مال توام…

دست راستمو آروم از پایین روی خط کصش می کشیدم و همزمان ازش پرسیدم:

_دختر بابا خوبه؟

_بهله خوفم

اروم اروم قدم برداشتم سمت ِ دیوار .

از اینکه دستمالیش میکردم خوشش میومد و دستاش داشت از دور گردنم باز میشد که چسبوندمش به دیوار.

_گیر افتادی بین دیوار و ددی؟

_ددییییی

_جونِ ددی

و همزمان کصشو تو مشتم فشردم.

حالت صورتشو تو اینجور موقع ها دوست داشتم،اون چشمای قشنگش خمار میشد و اون لبای صورتیش نیمه باز،تندتر از همیشه هوا رو میبلعید.

نفس نفس میزد،کص کوچولوش توی مشت مردونم نبض میزد.

_عاااااه

_جون‌،بابایی؟

_بلـه ، اااه ددی؟

خندم گرفته بود،نمیتونست خودشو کنترل کنه و حسابی تحریک شده بود.

_ کصِ کوچولوی دخترم واسه کی انقد خیس کرده؟

سرشو انداخت پایین.

سرمو نزدیک صورتش بردم و کنار گوشش اروم زمزمه کردم

_مگه قرار نشد دخترِ بابایی دیگه خجالت نکشه؟

ته ریشِ زبرم به پوست لطیفش برخورد میکرد.

دخترم قلقلکش میومد

آروم گفت

_چشم

_آفرین،حالا بگو به بابایی، واسه کی انقد خیسه ؟ هوم؟

نفس نفس میزد

_واسه تو

_چی واسه من؟

_همه چیِ من مال شماست

_دستم کجاته بابایی؟

دوبار سکوت کرد،این خجالتش گاهی وقتا شیرین بود ولی بعضی اوقات بد عصبیم میکرد

از بین پاش ویشگونِ محکمی گرفتم

_هیییییییین

_وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن

_ببخشین

_میدونم باهات چیکار کنم…

بردمش و پرتش کردم روی تخت

دستاشو بستم بالا سرش و پاهاشو باز کردم.

خیمه زدم روش. سرشو چرخوند سمت پنجره

دستمو بردم رو کصش و ضربه زدم

از جاش پرید و برگشت سمت ِ من

_تو چشمام نگاه کن.

نگاهش خجالتی بود و گونه هاش از خجالت رنگ گرفته بود.

با دستم کصشو میمالیدم و زل زده بودم چشماش

یکی از انگشتامو واردش کردم و تند تند تکونش میدادم

_عاااه

_جووون

_عوووف ددیییی

بدنش شروع کرد به لرزیدن

_توله ی حشریِ من چی میخواد ؟

_عاااه ددی من…

_تو چی؟

_ددیییی،لطفاااااا

انگشتمو ناگهانی بیرون کشیدم و دوباره یه ضربه رو کصش.

_ددییییی نـــــــه

از رو تخت بلند شدم.

قیافه دلبرکم دیدنی بود.

_حالا تنبیه ات اینه که تا شب تو همین وضعیت بمونی.

_ددیی خواهششش

_دیگه دیر شده

_ددی دیگه تکرار نمیشههههه

_نوچ‌نوچ‌نوچ

ویبراتور و با درجه خیلی کم گذاشتم رو کصش

شروع کرد پاهاشو تکون دادن

_اوه خوب شد یادم انداختی

چشماشو بست و زیر لب به خودش لعنت میفرستاد

خندیدم و درجه ویبراتور و بالاتر بردم.

_دوباره نبینم به دلبرِ من چیزی بگیا

_بدجنس

در اتاق و باز گذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه

_نوچ نوچ نوچ ببین دخترم یه چایی ام دم نکرده واسه باباییش…

به غلط کردن افتاده بود

منم تو آشپزخونه میخندیدم

_ددی بخدا چایی‌آ تموم شده بووود

میدونستم ولی میخواستم اذیتش کنم

مگه نه اینکه ادم کسایی رو که دوس داره بیشتر اذیت میکنه؟

کوچولوی دوست داشتنی …

۱۳۹۹-۱۲-۱۰

اولین تجربه سکس توسط عمه

 در اول بگم که این داستان مو به مو واقعیه به جز اسم ها.(امیدوارم لذت ببرید).

خوب، داستان از اونجایی شروع میشه که من 18 سال داشتم و عمه من که ،همسرش فوت کرده و یک دختر کوچیک داره 33 ساله و کلا 3 تا خواهرن که یکیشون یه بچه بزرگسال داره و من زیاد دنبال اون نبودم، ولی دومین خواهر که 20 سال داره، اووف از اون نگم که چقدر نا امیدم که نشود با اون بخوابم. بگذریم این مینو یکم تو پره ولی چاق نیست، ینی تناسب اندام داره دقیقا مثل یک میلف، خلاصه من با چند تا از دوستام رفته بودیم و وقتی که به خونه بگشته بودم دیدم خونه خالیه و به جز عمه ام هیچ کسی نیست و ازش پرسیدم اونا اونجا چکار میکردن و چرا خونه خالیه؟ اونم جواب داد که یکی از آشناهای بابام فوت کرده و اونا رفتن شهرستان، ازش پرسیدم دخترش کجاس و اون چرا نرفته، بهم گفت که حوصله مسافرت نداشته و دخترش هم با خواهرم و پدر و مادرم به شهرستان رفتن و تا پس فردا برنمیگردن، منم اولش خودمو کنترل کردم😂 و رفتم سمت اتاقم و کلی فکر دربارش کردم در نهایت تصمیم گرفتم در بهترین شرایط تقش بندازم، اول رفتم حموم که تمیزبشم، پشمی کیر و زیر بغلم رو با ریشامو زدم، بعدش هم یه دست لباس خیلی خوب خونگی پوشیدم و آدکلن هم زدم و رفتم سمتش و دیدم داره شام میپزه با یه شلوار نخی جذب مشکی و یک تاب سفید، اولش فک میکردم خیلی راحته ولی تا به 2 متریش رسیدم قلبم شروع کرد به تند زدن و پاهام همش میلرزیدن و بعدش یه لحظه فکر کردم که نباید سوتی بدم، بعدش خودمو جمع و جورکردم و رفتم نزدیکتر و دستمو خیلی آروم بردم سمت کونش که شرت قرمزش معلوم بود و یهو برگشت که بگه یکم بهش قارچ بدم(اینو آخر سر خودش برام توضیح داد😂) بعدش دستم خورد به کصش برای یه لحظه خیلی مضطرب بودم و به چشاش نگاه کردم که دیدم یکم بسته و داره نفس عمیق میشه و یه صدای خیلی هات بهم گفت داری چکار میکنی، منم دیدم که دیگه دستم به کصش خوردهآب از سر جوب گذشته دستمو کامل روی کص کلوچه ای گذاشتم و شروع کردم به مالیدن و اونم شروع کرد به نفسای عمیق و شکمشو تکون میداد و یکم ناله میکرد، منم اومدم ازش لب گرفتم و آروم شلشوارشو درآوردم و شروع کردم به خوردن کصش از روی شرت بعد از یکی دو دقیقه شرتشو زدم کنار و انگشتمو کرد تو کصش و آه نالش خیلی اوج گرفت و منم کیرم مثل چوب بیسبال داشت از تو شلوار درمیومد، خلاصه یه 5 دقیقه ای به همین روال ادامه دادم تا دیگه کمرم داشت میترکید و بعدش سریع پاشدم و نمیتونستم حشرمو تحمل کنم و تابشو پاره کردمو دیدم یه سوتین قرمز با دوتا ممه تپله، دلم نیومد سوتینو درارم برای همینم سریع نشوندمش روی کابینت و حتی شرتو در نیاوردم و زدم کنارو کیرمو بردم سمت کصش یهو با یه صدای خیلی مظلوم گفت کاندوم نمیزاری؟ گفتم من کاندوم از کجام داشته باشم😅 و سریع کیرمو کردم تو کصش.آخ اصن انگار خود جهنم اونجا بود از بس که داغ بود. خلاصه شرع به تلمبه زدن کردم، اونم که همش ناله میکرد و منم هی حشری تر، بعد از 3 یا 4 تا تلمبه زدن دیدم آبم میاد اولش بیخیال بودم که یهو یادم افتاد اییی واییی اگه بریزم توش خوب حامله میشه و سری کیرمو در آوردم و کردم تو کونش که ادامه بدم ولی کیرم به زور رفت توش اینقدر که کونش تنگ بود، خلاصه اونم ار درد جیغ و داد میکرد و همینجوری فحشم میداد،دیگه آخرش که آبم ریخت تو کونش آروم کیرمو در آوردم داشتم میرفتم که یهو صدام کرد و گفت کجا کص کش من هنوز ارضا نشدم بعدش هم زدی کونمو پاره کردی هنوز جاش میسوزه.

گفتم خوب میخوای چکار کنم گفت بیا الان که آبت رو ریختی بریم تو اوتاق و تا وقتی که ارضا نشم باید از کص منو بکنی و پستونامو بمکی، منم که جونی برام نمونده بود و کلا اون پستون های تپلش یادم رفته بود گفتم باشه. خلاصه ما رفتیم تو اتاق و تا 2 ساعت من بکن اون بالا پایین بپره، آخرش که دیگه هردمون هلاک شده بودیم و غذاهم سوخته بود، مجبور شدیم گرسنه کنار هم شبو به صبح رسوندیم. صب که بیدار شدم دیدم عمم روی تخت نیست و داره صبحونه آماده میکنه، منم تا بعد صبونه چیزی نگفتم و منتظر بودم اون یه چیزی بگه ولی هیچچچیییی نگفت منم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، ازش پرسیدم درباره دیشب چیزی نمیخواد بگه ؟

بعدش گفت هرچی دیشب اتفاق افتاد مال همون یه بار بودو دیگه تکرار نمیشه و باید فراموشش کنم. منم نمیتونستم چیزی بهش بگم پس قبول کردمو دوباره رابطمون فقط بردارزاده و عمه شد

۱۳۹۹-۱۲-۰۶

کردن خاله ساناز

 با سلام اسم من جاوید و خالم ساناز داستان جای شروع میشه که من با این خالم خیلی بیشتر قاطی بودم که این خالم یه دوست داشت من مخشو زدم و چند باری ترتیب شو دادم که بعد بار اول که دوستش و کردم به خالم گفتم که مخ دوستت زدم و ترتیب شو دادم اولش باورش نمی شد دیگه چند تا نشونی که بهش دادم دیگه کم کم باورش شد دیگه دفعه بعد که دوستشو میبردم ازم هی سوال میکرد که رفتید کجا چکار کردید از این سوال ها کنجکاویش حسابی گل کرده بود و من هر دفعه که میبردمش خوب باید واسش تعریف میکردم که دیگه این آخرها باید کامل می گفتم که چطور کردمش چقدر کردمش که دیگه می دیدم دوست داره هی بیشتر واسش بگم اولش تو فکر کردنش نبودم دیدم که یه کم میخاره منم دیگه کامل می گفتم که اینجوری اول کیرم خورده بعدش از پشت کردمش میگفت چقدر خورد می گفتم مثلا ۱۰ دقیقه خورد بعدش می گفتم از پشت خیسش کردم یواش کردمش تو کونش بعد میگفت درد نداشت منم هی واسش توضیح میدادم تا یه روز که دیگه خیلی سوال پرسید منم بهش گفتم یه روز که تنها شدی میام خودت ببین کیرمو چقدر ه دیگه اینقدر سوال نکن اولش گفت کوفت دیدم بعدش پیام داد که زشت دیدم دیگه دلش میخواد که منم بهش گفتم هر وقت کسی خونه نبود پیام بده تا بیام ببینیش تا بعد چند روز شب پیام داد فردا کسی صبح خونه نیست بیا بالا منم گفتم باشه فردا صبح رفتم میدونستم دفعه اول نمیشه بکنمش قرص نخوردم رفتم خونشون یه مقداری شوخی کردیم یه مقداری پذیرای کرد گفتم بیا بشین من که کیرم داخل شلوار خوب باد کرده بود وقتی اومد نشست پیشم چشمش خورد به شلوارم خندش گرفت گفت چقدر بزرگ شده گفتم تو رو دیده گفت کوفت یواش یواش دستشو آوردم از رو شلوار دست گرفتش همش میخندید یه چند لحظه بعد زیپ باز کردم دراوردم کیرمو یه جوری نگاهش میکرد معلوم بار اولش واسش تازگی داره هی دست میاورد بهش تا بهش گفتم بخورش اولش نمی خورد بعد با اسرار زیاد سرشو خورد شروع کرد به خوردن دست زدن بهش با توف زدن منم دست میاوردم به رانهاش و سینه هاش که اولش نمیذاشت میگفت نکن زشت تو قرار بود من فقط کیرتو ببینم منم کم کم مالیدنش بیشتر کردم اونم هی بیشتر کیرمو میخورد تا کم کم اونم هی داغ شده بود منم دیگه داشت ابم میامد که دست بردم زیر شلوارش کوسش مالیدم هی به خودش می پیچید که دیگه بهش گفتم داره ابم میاد از دهانش بیرون آوردم خالی کردم تو دستمال یه کم باهاش ور رفتم دیگه بلند شدم رفتم شب بهم پیام داد گفت خوردنم چطور بود مثل دوستم بود گفتم یه کم دندون زدی اگه دفعه بعد خوردیش را میفتی گفت مگه قرار باز بخورمش گفتم دوست نداری گفت نمیدونم خنده فرستاد گفتم این دفعه اگه بخوریش منم بیشتر بهت حال میدم گفت چطور گفتم خوب که خوردیش منم واست میخورمش واست خیسش میکنم از پشت بهت حال میدم گفت نمیخوام میگن درد داره منم گفتم جوری میکنمت که درد نگیره اونم گفت زشته گفتم وقتی کسی نبود خبرم کن گفت اگه شد باشه بعد حدود یک هفته بهم پیام داد فردا کسی نیست اگه خواستی بیا اونجا منم بهش گفتم فردا جوری میکنمت مزش یادت نره اونم خنده فرستاد من فردا صبح یه قرص خوردم رفتم وقتی رفتم خودشو خوب خوشگل کرده بود بهش گفتم خوب به خودت رسیدی خندش گرفت رفتیم داخل اتاق خوابش نشستیم رو تخت من شروع کردم لباس در اوردن گفت چه خبره گفتم مسخره بازی در نیار من کامل لخت شدم اون هنوز لباس در نیاورده بود که کیرم دادم دستش یه کم ماساژ داد گفتم بخورش شروع کرد خوردن که منم شروع کردم دستمالی کوسش که بهش گفتم پاشو لباس ها تو در بیار روش نمی شد شلوار پیراهن دراورد به زور که درازش کردم سر تخت یه کم با سینه هاش بازی کردم کیرم گذاشتم وسط پاهاش و عقب جلو میکردم سر کیرم میخورد به کوسش که کم کم داشت بدنش شل میشد که دست بردم شرت و سوتین شو دراوردم که دیدم دیگه کاری نداشت یه کم زبون زدم به کوسش کمرش که دیگه صداش در اومده بود هی سرمو با دست فشار میداد به سمت کوسش که بعد یه رب کونش خیس کردم گفت جان خودت یواش سرش گذاشتم در کونش اول یه کم فشار دادم که دردش اومد یه مقدار انگشت کردم توش که جا باز کرد دوباره خیسش کردم کم کم فشار دادم که جیغ زد در بیار دراوردم که چند بار خیس کردم تا آخر به زور نصفش فرستادم تو کونش یه چند دقیقه همون جوری گذاشتمش با دست به کوسش ور میرفتم که کم کم بدنش آماده همه کیرم بشه بعد چند دقیقه تا ته زدمش هی میگفت فشار نده در بیار بعد چند دقیقه دیگه شروع کردم به تلمبه زدن که دیگه درد یادش رفته بود تو اوج بود بعد حدود یه رب دیگه ارضا شد و بدنش شل شد که گفت در بیار بسه منم گفتم هنوز من ابم نیامده که گفت زود باش الان یکی میاد که شروع کردم به تلمبه زدن که داشت دیگه ابم میامد بهش گفتم بریزم توش که یکدفعه داد زد گفت نه گفتم چی شد نترس از پشت که حامله نمی شی گفت نه بندازی داخل دیگه نه من نه تو که نزدیک بود ابم بیاد دراوردم ریختم رو کمرش و دستمال دادم بهش تمیز کرد خودشو منم خودمو تمیز کردم گفتم من برم تا کسی نیامده چند دفعه دیگه کردمش اگه این داستان خوب بود دفعه دیگه اونا رو هم می نویسم خدا وکیل عین واقعیت بود هر کی هر جور دوست داره فکر کنه ازاده اگه نوشتنم مشکل داشت بار اول بوده ببخشید

۱۳۹۹-۱۱-۱۸

لذت و شهوت با مامان حشریم

 دست خیسمو از تو شورتم در آوردم ؛ صدای آه و ناله اش داشت دیووونم میکرد …

از گوشه ی پنجره ی اتاق از بیرون مثل همیشه داشتم نگاهشون میکردم ؛ کیرم داشت میترکید از درد ، کون سفید و اندام فوق العاده اش بدجوری حشریم کرده بود ؛

تلمبه هاش به کون بزرگش میخورد و میلرزوندش ، آخ که دیگه نفسم بند اومده بود و نزدیک بود آبم بیاد …

چشمامو بستم و آبم پاشید تو شورتم ؛ دستمو در آوردم و رفتم سمت حموم.


لعنتی ! من هر ثانیه دارم بهش فکر میکنم!

قبلا هم اینطوری بودم؟ نمیدونم ، مهم نیست!

مامانم اندامش خیلی هات و خوشفرمه و من بدجوری دیوونشم ، نمیدونم چجوری و از کی شروع شد دید زدنای من بهش ؟؟؟¡

اون همیشه یا شلوار راحتی چسبونش پاشه با رکابی یا یه دامن بلند و پیرهنای رنگ رنگیش.

هر چیزی که دوست داره میپوشه و هر کاری دوست داره میکنه

براش مهم نیست بقیه چی فکر میکنن ؛ میگه زندگی خودشه! ☺

تک فرزند خونه ام و هر چی که میخواستم برام مهیا میکردن

چون بابام مهندس شرکت نفته و هر ماه چند روز ی خونه نیست ، بیشتر وقت ها با خودش تنهام.

یه مامان مهربون و خوش اخلاق و جذاب که همه آرزوشو دارن 😍


مدتیه دیدم بهش عوض شده ، زیاد نگاه کون و ممه هاش میکنم ، یا هر وقت که بغل یا بوسم میکنه حشری میشم!

لبای نرم و گرمش … آخ.

سعی میکنم وقتی با هم فیلم میبینیم و کنارمه _مثل قبل اما با یه فرق شدید! که اونم دید جنسیمه ؛ یخورده بدنشو بمالم ، گندش بزنن! حتی چند بار ممکنه دیده دارم راست میکنم ؛ نمیدونم!

حس خیلی مزخرفی دارم … آخه اون مامانمه! من چه مرگم شده؟


.

.

.

.

ساعت ۱۲ است ، لامپ اتاقمو نیم ساعت قبل خاموش کردم اما با گوشیم چت میکردم ، خواستم بخوابم و باید میرفتم دستشویی …

این صدای چیه! صدای تخته؟

رفتم کنار در اتاقش ، کامل بسته نبود و میشد تختشو دید ، دستش تو شورتش بود و ممه های نوک صورتی ۸۵ اشو انداخته بود و میمالید ، کیرم سیخ شد ، آب دهنمو قورت دادم و دستمو بردم تو شورتم ، خیلی یواش ناله میکرد ، کیرمو میمالیدم و ممه هاشو میدیدم ، لامپ کنار تختش دیدشو به سمت در کور کرده بود

، کسشو میمالید و ناله میکرد و منم کیرمو میمالیدم

خیلی دلم میخواست برم تو اما خیلی میترسیدم

باید زودتر ارضا میشدم تا نبینه منو ، تند تر کیرمو مالیدم و نزدیک شدم , آه مامانی دیوونت شدم ، چشمامو بسته بودم و هواسم نبود ، وای نه در رو هل داده بودم موقع ارضا شدنم ، ترس وجودمو گرفت ، نکنه دیده باشه ، سریع رفتم سمت دستشویی و یواش درشو باز کردم و رفتم داخل …

.

.

.

ساعت ۱۰ بود از خواب بیدار شدم ، رو تختم چرخیدم و یاد دیشب افتادم ، گندش بزنن بازم شورتم خیسه ، یه شورت دیگه برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون ، مامانم نبودش و صدایی هم نمیومد ، در حموم رو باز کردم و رفتم تو و چشمم به یه چیزی افتاد!

شورت قرمزش ، شورت خیس و نرمش توی سبد لباسای کثیفش بود.

نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.

شورتشو برداشتم و بوش کردم ، واییی که چه بویی میداد

کیرم مثل سنگ سفت شد

بوی عطر آب کس مامانم دیوونم کرد

شورتشو برداشتم و مالیدم به کیرم ؛ اوف

چه حس خوبی میداد ، نرم و خیس بود مثل یه کس…

چشمامو بستم و رفتم تو فکرش ، شبایی که سکسشو با بابام دیدم تصور میکردم ، چقدر حشری و شیطون بود مامان خوشکلم ؛

برای بابام هر کاری میکرد و بابامم برای اون هر کاری میکرد.

یاد اون شب افتادم ، خودمو گذاشتم جای بابام

جلوم زانو زده بود و با چشمای آبی و خمارش نگاهم میکرد

شورتمو کشید پایین و لبشو گذاشت روی سر کیرم ، حرارت لبش کیرمو آتیش زد ، آخ مامانی کشتی منو ، سر کیرمو گذاشت تو دهنش و شروع به ساک زدن کرد ، با دستش بدن و تخمامو میمالوند

هوش از سرم پرید ، دستامو گذاشتم کنار سرش و اون عقب جلو میبرد سرشو و ساک میزنه برام

وای دهن داغش داره منفجرم میکنه ، آهههههه ، آبم با شدت پاشید تو دهنش ، چشاشو چند لحظه بست و نگاهم کرد و آبمو قورت داد …

چشمامو باز کردم !

شورتش خیس شده بود از آبم ، وای نه اینو ببینه میکشه منو!

سریع رفتم چندتا دستمال برداشتم ، تا جایی که میشد پاکش کردم

اما آبم زیاد بود و فایده نداشت زیاد…

نمیدونستم چکار کنم!

قبلا هم زیاد با شورتاش جق زده بودم اما ایندفعه دیگه خیلی ضایع بود.

بیخیالش شدم و رفتم بیرون ، صدای در اومد …

مامانم صدام زد : شایان؟

گفتم جونم و رفتم سمتش ، چقدر لباس گرفته بود!

گفت خواب بودی رفتم فروشگاه بیا کمکم بیارشون داخل…

رفتم از پله ها پایین خودش چندتا لباس برداشت منم بقیه رو و پشتش راه افتادم ؛ چند پله عقب تر بودم.

بازم چشمم به کونش بود ، حشرم تمومی نداره …

چند ساعت بعد

تو اتاقم بودم ، بعد از ظهر بود و هنوز ناهار نخورده بودم که صدام زد و گفت بیا برای ناهار …

از اتاقم که اومدم بیرون و دیدمش …

حس عجیبی داشتم و‌ پر از ترس!

نکنه دیشب دیده باشه منو…

اه ، شورتو ببینه که بدبخت میشم حتما

.

.

.

نشست روی صندلی جلوم …

یه لحظه چشمم افتاد به لباسش ، چرا اینقدر تنگ بود؟

دامنشم کوتاه تر شده بود. مثل بقیه روزا نبود.

اینا رو برای بابام میپوشید معمولا وقتی که میاد و شب قبل سکس میپوشه ، پرسیدم ازش : بابام امروز میاد؟

_با تعجب پرسید نه ؛ چطور؟

_اه لعنتی چه سوتی ای دادم ، گفتم هیچییی کارش داشتم ، حالا بهش پیام میدم!

غذامو سریع خوردم و سریع رفتم تو اتاقم …

از دیشب تا حالا دارم سوتی میدم ، این چه سوالی بود پرسیدم ؟!

حالا دیگه حتما میفهمه سکسشون رو میدیدم‌…

وای نه …

.

‌.

.

معمولا بعد از ظهرا با هم فیلم میدیدیم ، سر ساعت رفتم تلویزیون رو روشن کردم و فیلم رو گذاشتم و بلند گفتم مامان؟

گفت الان میام …

اومد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت پلی کن…

نیم ساعتی از فیلم گذشته بود که گفت شایان؟

گفتم جونم؟

گفت پاهام درد میکنه ، خیلی راه رفتم امروز ، بلدی ماساژشون بدی؟

از خدا خواسته گفتم آره ، رو زمین جلوش نشستم و یکی از پاهاشو گذاشتم تو بغلم و شروع کردم به ماساژ دادن پای راستش

تا زیر زانو ، یخورده از تو نت قبلا یاد گرفته بودم یه چیزایی …

اونم سرشو گذاشته بود رو مبل و چشماشو بسته بود.

چون نشسته بود دامنش رفته بود بالاتر ،

اومدم برم سمت پای چپش ، پای راستشو که یکم دادم کنار ، چشمام قفل شد!

چی داشتم میدیدم ؛ وای خدای من ، مامانم شورت پاش نبود و کس صورتی رنگ ورم کرده اش جلو چشمام بود.

یه لحظه هنگ کرده بودم

مامانم تو همون حالت پرسید : چیشدی؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم هیچی ، یخورده دستم خسته شده بود صبر کردم ، پای چپش رو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادنش ، اما چشمم فقط روی کس مامانم بود ، خیلی بد شق کرده بودم و اگه سرشو بلند میکرد میدید که کیرم داره شلوارمو پاره میکنه


چشمامو بستم و ادامه دادم ماساژ پاهاشو تا شاید کیرم بخوابه

اما فایده نداشت ، کیرمو جا به جا کردم و به بهونه ی آب خوردن رفتم سمت آشپزخونه ، بعد از چند دقیقه برگشتم …

فیلم رو دیدیم و تموم شد.

مامانم رو کرد به سمتم و گفت پاهام بهتر شد مرسی ، ماساژ بلد بودی ناقلا رو نمیکردی؟

ماساژ بدن هم بلدی؟

کمرم درد میکنه ، گفتم یه چیزایی بلدم ، گفت پس شب قبل از خواب ماساژم بده ، درد کمرم کمتر بشه ، چشم گفتم و رفتم سمت اتاقم.

.

.

.

چه خبره امروز؟ یعنی همه چی اتفاقیه؟ یا واقعا اون داره بهم نخ میده؟؟؟

آخه اون؟ مامانم؟

کل شب تا بعد از شام داشتم به این چیزا فکر میکردم ،

تا اینکه وقت خوابش رسید و بهم گفت ۱۰ دقیقه دیگه بیا تو اتاقم…

۱۰ دقیقه گذشت و رفتم تو اتاقش ، از دور دیدم به پشت خوابیده و کون بزرگش بدجور خودنمایی میکرد …

نزدیک تر که شدم شوکه شدم …

اون…

مامانم …