همه چی برای من از همین اتاق شروع شد. اتاقی که از مادرم خواستم که حتی بعد از ازدواجم، به وسایل و دکورش دست نزنه و همچنان اتاق من باشه. گاهی وقتها دلم برای اتاقم، بیشتر از دیدن خونهی پدرم و اعضای خانوادهام تنگ میشه. بعضی وقتها دوست دارم به یاد دوران مجردیام، روی تختم دراز بکشم و دستهام رو بذارم روی شکمم و چشمهام رو ببندم و به گذشته پرت بشم. همون دورانی که توی این اتاق و پشت میز کامپیوترم مینشستم و وارد فضای مجازی میشدم و آزادانه، خود واقعیم رو رها میکردم. میشدم همون دختر شیطون و سکسی. تو چت رومها و سایتهای سکسیِ آزاد میرفتم و با هر کَسی که دلم میخواست چت میکردم و هر چی که دوست داشتم میگفتم. توی فضای مجازی دیگه مجبور نبودم که دختر مودب و کار درستِ خانواده باشم، و درست توی همونجا بود که شایان رو پیدا کردم. به عجیب ترین شکل ممکن هم پیداش کردم. پسری که دقیقا شبیه من بود. میاومد توی فضای مجازی تا خود واقعیش باشه. اینقدر موقع چت کردن با شایان، هیجان داشتم که زمان از دستم در میرفت. دل تو دلم نبود که دوباره بتونم توی اتاقم تنها بشم و با شایان چت کنم. هیچ کدوم از ما دو تا، هیچی از هویت واقعی خودمون رو به همدیگه نگفته بودیم. شایان بر عکس اکثر پسرهای داخل مجازی، هیچ درخواست و توقعی از من نداشت. هیچ سوالی که مربوط به هویت واقعی من باشه، از من نمیپرسید. همین باعث میشد که حس امنیت خاصی ازش بگیرم. شایان هم مثل من، فقط نیاز به یک هم صحبت، درباره فانتزیهای عجیب جنسیاش داشت. اگه دنیا، یک اقیانوس بزرگ و بیانتها، توی دل تاریکی مطلق باشه، من و شایان، شبیه دو تا قایق روشنایی بودیم که از دور همدیگه رو میدیدیم و مطمئن شده بودیم که توی این دنیا، تنها نیستیم.
به ارضا شدنهای موقع چت با شایان معتاد شده بودم. البته بدون اینکه با هم سکس چت کنیم. شایان هم مثل من، از سکس چت خوشش نمیاومد. ما فقط دوست داشتیم که فانتزیهای عجیب و غیر عادی جنسی خودمون رو برای همدیگه تعریف کنیم و بهش پر و بال بدیم. حتی گاهی وارد فانتزیهای همدیگه میشدیم و هیجان طرف مقابل رو بیشتر میکردیم. همه چیز درباره شایان عالی بود اما به مرور یک موردی به وجود اومد که من رو اذیت کرد. امنیت من، برای شایان اینقدر مهم بود که حتی یک هزارم درصد هم به اینکه رابطهمون رو واقعی کنیم، فکر نمیکرد. منی که اولش از همین اخلاق شایان خوشم اومده بود، اما این مورد برای من، تو ذوق زننده شد! یک چیزی توی وجودم بهم میگفت: تو باید شایان رو ببینی.
میترسیدم که بهش پیشنهاد مستقیم و علنی بدم. از این میترسیدم که با این کارم، نسبت به من بیاعتماد بشه و یکهو غیبش بزنه. اگه این اتفاق میافتاد، مطمئن بودم که متلاشی میشدم. چون بهم ثابت شده بود که من عاشق شایان شدم و نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم. پس فقط یک راه داشتم. اینکه قبل از هر پیشنهادی، شایان رو توی دنیای واقعی پیدا کنم. تنها دادهای که از شایان داشتم، اطلاعات کمی از مشخصات ظاهریاش بود. که اون هم از توی دل صحبتهاش در مورد فانتزیهاش، فهمیده بودم. یک پسر با قد و اندام متوسط و به احتمال زیاد، با چهرهی زیبا. یک نقاشی از تصویری که از شایان توی ذهنم تصور کرده بودم رو کشیدم و بهش خیره شدم و گفتم: هر طور شده پیدات میکنم.
باید شایان رو مجبور میکردم که کمی از دنیای واقعی خودش بگه. البته بدون اینکه بفهمه این خواسته من بوده. تنها راهش این بود که از خودم شروع کنم. دوست نداشتم بهش دروغ بگم، پس باید از یک اتفاق واقعی شروع میکردم. بحث و مشاجره لفظی با یکی از هم کلاسیهای دانشگاهم رو انتخاب کردم. توقع داشتم که شایان بعد از شنیدن خاطره من، یک مورد از خودش بگه، اما شایان فقط شنید و هیچ چیزی از خودش نگفت. نا امید نشدم و هر بار، برای شایان یک اتفاق واقعی از روزمرههای خودم رو میگفتم. شایان میشنید اما همچنان چیزی از خودش نمیگفت! یادمه که اون روزها عصبی شده بودم. پیش خودم میگفتم: آخه مگه میشه برای یکی از خاطرهها و روزمرههات بگی و طرف مقابلت، هیچ واکنشی نشون نده و حتی یک مورد هم از خودش تعریف نکنه؟!
دیوار دفاعی شایان غیر قابل نفوذ بود. نهایتا صبرم تموم شد و حرف دلم رو به شایان زدم! بهش گفتم که عاشقش شدم و میخوام ببینمش. شایان پیام من رو خوند اما جوابی نداد. بعد از چند دقیقه، آفلاین شد و رفت! روی همین تخت تک نفره نشستم. خودم رو مُچاله کردم و دستهام رو فرو کردم توی موهام و بغضم ترکید. ریسکم نگرفته بود و فکر کردم که شایان رو برای همیشه از دست دادم. شایان با جواب ندادن و آفلاین شدنش، بیشتر بهم ثابت کرد که چقدر عاشقش شدم. تا چند روز خبری از شایان نشد. تو هر فرصت که میشد، به کامپیوترم سر میزدم اما شایان آفلاین بود. اینقدر حالم بد شده بود که بابا و مامانم فکر کردن مریض شدم.
کلاسورم رو توی بغلم گرفتم و در حالتی که سرم پایین بود، از کلاس خارج شدم. هم زمان، کلاس کناریمون هم تعطیل شد و اونا هم زدن بیرون. راهرو شلوغ شد و توی شلوغی راهرو، یکی بهم تنه زد. نزدیک بود بخورم زمین. خواستم سرش داد بزنم که سریع رد شد و اصلا نفهمیدم کی بود. چند قدم برداشتم که متوجه شدم یک تیکه کاغذ، بین بدن من و کلاسورم گذاشته. حدس زدم که باید شماره تماس باشه. کاری که خیلی از دانشجوهای پسر میکردن. خواستم کاغذ رو بندازم روی زمین اما از روی کنجکاوی، یک نگاه بهش انداختم. روی کاغذ نوشته بود: من هم عاشقت شدم. اگه جواب ندادم، چون شوکه شدم. باورم نمیشد که تو اول بگی.
مو به تنم سیخ شد و دلم لرزید. دیگه دیر شده بود و نمیشد کَسی که این کاغذ رو به من داده رو پیدا کرد. این نوشته فقط کار یک نفر میتونست باشه. آدمی که باهاش چت میکردم، هویت واقعی من رو میدونست! هم دچار استرس و هم دچار هیجان شدم. پیش خودم گفتم: اگه میخواست بهم صدمه بزنه یا از من سوء استفاده کنه، تا حالا این کار رو کرده بود.
از کلاس بعدی، هیچی نفهمیدم. همهاش به اطرافم نگاه میکردم. شایان من رو پیدا کرده بود، اما من هیچی از هویت واقعیاش نمیدونستم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون، تصمیم گرفتم که قسمتی از مسیر رو پیاده برم. به پیام شایان نگاه میکردم و انگار توی آسمونها بودم. وقتی وارد خونه شدم، با سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم. کامپیوترم رو روشن کردم. حدس میزدم که آنلاین باشه. بدون سلام گفتم: تو کی هستی؟ از استادا هستی یا از دانشجوها؟ چطوری من رو پیدا کردی؟
شایان چند تا استیکر خنده فرستاد و گفت: خودت باعث شدی.
برای چند لحظه رفتم توی فکر. شایان راست میگفت. این من بودم که تو چند وقت اخیر، همیشه از خودم صحبت میکردم. بیشتر هم از دانشگاه میگفتم. شیرین ترین استرس دنیا رو داشتم تجربه میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و برای شایان نوشتم: با کدوم پیامِ من مطمئن شدی؟
شایان یک استیکر لبخند فرستاد و نوشت: اولیش.
دوباره همهی موهام به تنم سیخ شد. از شدت هیجان، نزدیک بود جیغ بزنم. لرزش دستهام بیشتر شد و گفتم: تو هم کلاسیام هستی. لعنتی، تو هم کلاسی من هستی. این همه مدت من داشتم با همکلاسی خودم چت میکردم.
شایان نوشت: خودم هم باورم نمیشد. لحظهای که گفتی، نزدیک بود از تعجب سکته بزنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم. برای شایان نوشتم: این احتمال یک در میلیونه. چطور آخه؟
-دقیق دقیق میدونم چه حسی داری.
+چرا زودتر بهم نگفتی؟
-میخواستم به یقین برسم.
+تو کدومشون هستی؟
-من معمای تو رو حل کردم. حالا نوبت توعه که معمای من رو حل کنی.
+راهنماییام کن.
-تا همینجا هم خیلی راهنمایی کردم. خیلی زیاد…
شایان دوباره آفلاین شد. به خاطر هیجان زیاد، ایستادم و دستهام رو گذاشتم روی صورتم. همینطور توی اتاقم قدم میزدم و سعی کردم هم کلاسیهام رو تصور کنم. اینقدر نسبت به هم کلاسیهام بیتفاوت بودم که نمیتونستم تصورشون کنم، حتی چهرهشون رو! همهاش از خودم میپرسیدم: چطوری پیدات کنم؟
صبح وقتی میخواستم برم دانشگاه، استرس همهی وجودم رو گرفته بود. هر بار بیتفاوت وارد کلاس میشدم و اصلا برام مهم نبود که با چه کَسایی هم کلاسی هستم. با هیچ کَسی توی دانشگاه و کلاس دوست نبودم. فقط یک بار و سر یک موضوع درسی، با یکی از هم کلاسیهام، بحث کرده بودم. توی اون لحظه، استاد سر کلاس نبود و فقط بچههای کلاس، حضور داشتن. خاطرهای که برای شایان تعریف کردم و همون باعث لو رفتن هویت واقعی من شد. یادمه چند تا از پسرها طرف من رو گرفتن، اما اصلا دقت نکردم که کدوماشون بودن.
با قدمهای آهسته و لرزون وارد کلاس شدم. عمدا لحظهای وارد شدم تا مطمئن بشم که آخرین نفر هستم. پسرها قسمت جلوی کلاس و ما دخترها، قسمت انتهای کلاس مینشستیم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تعداد پسرها رو بشمرم. نوزده نفر بودن. انتهای کلاس نشستم و دقت کردم تا ببینم سر کَسی به سمت عقب بر میگرده یا نه، اما سر هیچ کدومشون به سمت عقب بر نگشت. توی دلم گفتم: لعنت بهت، تو کدومشون هستی؟
شایان میخواست باهام بازی کنه. ته دلم این بازی رو دوست داشتم. هیجان و استرسش، واقعی بود. شبیه همون هیجانهایی که توی فانتزیهام تصور میکردم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و برای چند لحظه چشمهام رو بستم. تمرکز کردم و توی دلم به خودم گفتم: گندم نیستم اگه همین امروز پیدات نکنم.
استاد بعد از حضور و غیاب، خواست کلاس رو شروع کنه. دستم رو بردم بالا و گفتم: استاد میشه تا قبل از شروع کلاس، من یک مطلب کوتاه رو بگم. ربطی به موضوع کلاس نداره البته. فقط یک دقیقه خواهشا.
استاد کمی از درخواستم متعجب شد. سر همگی به سمت من برگشت. استاد بعد از کمی مکث، سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: بفرمایید. فقط کوتاه باشه خواهشا.
یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم. با قدمهای آهسته خودم رو به جلوی کلاس و کنار استاد رسوندم. توی دلم غوغا بود. از شدت استرس، به مرز سکته رسیده بودم. با یک نفس عمیق دیگه سعی کردم تا به خودم مسلط باشم. یک نگاه به تمام پسرهای کلاس کردم و گفتم: یکی از شما پسرها، چندین وقته که داره با من، به صورت ناشناس چت میکنه و باهام رابطه مجازی داره. رابطه ما اینقدر صمیمی و عمیق شده که عاشق همدیگه شدیم. اون میدونه که من کی هستم اما من نمیدونم که اون، کدوم یکی از شماها هستین. یا خودت رو بهم معرفی میکنی یا هر روز میام اینجا و جلوی همه بیانیه میدم که باید خودت رو به من معرفی کنی. حتی شاید اعلامیه پخش کردم.
دهن همه از تعجب باز و چشمهاشون گرد شده بود. فشارم به خاطر استرس زیاد افتاد. تا جایی که نزدیک بود زمین بخورم. خودم رو جمع و جور کردم و رو به استاد گفتم: ممنون و معذرت میخوام.
برگشتم سر جام و تمام کلاس همچنان به من نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه، شروع کردن به پچ پچ کردن. استاد هم که از حرف من تعجب کرده بود، با یک لحن طنز گفت: من هم از این آقا پسر محترم خواهش میکنم که زودتر خودش رو به ایشون معرفی کنه. اینطور که از صحبت ایشون برداشت کردم، تصمیم دارن کل دانشگاه رو برای پیدا کردن معشوقهشون بسیج کنن.
کل کلاس زد زیر خنده. خودم هم خندهام گرفت و کتابم رو باز کردم. میدونستم با این کارم، حسابی سر زبونها میافتم، اما یقین داشتم که هیچ جور دیگهای، نمیتونستم شایان رو پیدا کنم. یا شاید دیگه صبرم تموم شده بود.
-این چه کاری بود که کردی؟
+چون دیگه صبرم تموم شده. چون میخوام ببینمت. میخوام لمست کنم لعنتی. میخوام بوت کنم.
-شوکه شدم از کارت. یک هزارم درصد هم فکر نمیکردم که همچین کاری کنی.
+فکر کردی فقط تو بلدی اون یکی رو شوکه کنی؟ در ضمن تهدیدی که کردم سر جاشه.
-اوکی نیازی به تهدید نیست. فردا کلاس نداریم، ناهار مهمون من.
+چطوری پیدات کنم؟
-بهت آدرس دقیق میدم. تو وایستا همونجا و خودم پیدات میکنم.
+تا فردا سکته میکنم.
-از دست تو…
+عاشقتم لعنتی، میفهمی؟ عاشقتم…
-منم عاشقتم روانی. فعلا تا فردا.
مانی چنان جذب داستان من و شایان شده بود که حتی پلک هم نمیزد. وقتی متوجه شد که حرفهام تموم شده، انگار حالش گرفته شد و گفت: چرا سکوت کردی؟ بعدش چی شد؟
خندهام گرفت و گفت: بعدش چیز خاصی نیست دیگه. همدیگه رو دیدم و تمام. البته چنان پریدم تو بغلش و فشارش دادم که نزدیک بود همون اول کاری، بی شوهر بشم.
مانی یک پوف کرد و گفت: حالا میفهمم که چرا گفتی نوع آشنایی تو با شایان شگفت انگیز بوده. راستی اتاقت هم خیلی قشنگه. تو لحظه به لحظه حرفهات، میتونستم گندم دوران مجردیاش رو توی این اتاق تصور کنم.
شایان رو به مانی گفت: اگه بدونی همون تختی که روش نشستی، چه خاطراتی داره. یک سریهاش رو منم نمیدونم.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: نه خاطرات این صندلی کامپیوتر که الان روش نشستم، خیلی بیشتره.
مانی گفت: باورم نمیشه.
رو به مانی گفتم: چی رو؟
لحن مانی جدی شد و گفت: اینکه تا این اندازه با هم صمیمی بشیم. من رو بیاری خونه پدریات و توی اتاق دوران مجردیات و بزرگ ترین راز خودت و شایان رو برام تعریف کنی.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: آخه دیدم تو ما رو بردی و با اتاقت پُز دادی، گفتم منم تلافی کنم.
شایان رو به مانی گفت: خب شروع کن مانی.
یک لحظه ضربان قلبم ایستاد و گفتم: نه، خواهشا نه. پانیذ و پرهام هر لحظه شاید پیداشون بشه. در ضمن این اتاق مثل اتاق مانی نیست که پرت باشه و صدا بیرون نره. اگه طرفم بیایین مجبورم از…
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: داره شوخی میکنه. توی این خونه، قرار نیست بلایی سرت بیاریم. کاری نمیکنم که مجبور بشی از کلمه توقف استفاده کنی.
شایان رو به مانی گفت: یعنی اصلا دوست نداری توی اتاق خودش باهاش سکس کنی؟ حتی بدون خشونت و ملایم و بیصدا.
مانی به من نگاه کرد و گفت: آره دوست دارم اما تصمیمش با من نیست. اینجا خونه پدری گندمه و تصمیم با خودشه.
دستهام رو فرو کردم توی موهام و چند لحظه فکر کردم. خودم هم وسوسه شدم که روی تخت خاطراتم، با مانی سکس کنم. لبم رو گاز گرفتم و رو به شایان گفتم: از پنجره، حواست به بیرون باشه. اگه پانیذ و پرهام برسن، میتونی ورودی آپارتمان، ببینیشون.
شایان پوزخند زد و گفت: میدونستم مانی رو آوردی اینجا تا بهش بدی.
اخم کردم و رو به شایان گفتم: خفه شو و فقط حواست به بیرون باشه.
ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم و رو به مانی گفتم: خب لُخت شو دیگه. فکر کردی اینجا وقت عشق بازی و عاشقانه لُخت شدن داریم؟
تاپ و شلوار و شورت و سوتینم رو درآوردم. دولا شدم و کلید رو از توی قفل برداشتم و از داخل سوراخ قفل، بیرون رو نگاه کردم. مادرم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی بود. از صدای رادیو هم مشخص بود که پدرم داره رادیو گوش میده. کلید رو وارد قفل کردم و به آرومی در رو قفل کردم. بعد رو به شایان گفتم: به ما نگاه نکنیا. فهمیدی؟ فقط بیرون و دم در آپارتمان.
شایان اخم کرد و گفت: خب حالا، خودم حواسم هست.
بعد رو به مانی گفتم: عه وا لُخت شو دیگه.
مانی ایستاد و شروع کرد به لُخت شدن. یک جور خاصی به من نگاه کرد و گفت: تو واقعا روانی هستی.
از اینکه مانی به آرومی دکمههای پیراهنش رو باز میکرد، عصبی شدم. رفتم طرفش و با حرص شروع کردم به باز کردن دکمههای پیراهنش و گفتم: اگه روانی نبودم، هیچ کدوم از ما الان توی این شرایط نبودیم.
مانی پیراهن و زیرپوشش رو کامل درآورد. جلوش زانو زدم و کمربند و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. شلوار و شورتش رو تا زانو کشیدم پایین. کیرش، نیمه راست شده بود. بیضههاش رو گرفتم توی دستم و کیرش رو فرو کردم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. خیلی زود تنفس مانی نا منظم و آهش بلند شد. وقتی کیرش به بزرگ ترین حالت خودش رسید، شلوار و شورت و جورابش رو کامل درآوردم. بعدش خوابیدم روی تخت و گفتم: مانی وقت نداریم، تند باش تو رو خدا.
مانی خودش رو کشید روی من. پاهام رو از هم باز و کیرش رو تنظیم کرد روی کُسم و یکهو فرو کرد داخل. اینقدر ترشح داشتم که صدای شالاپ شلوپ کیرش توی کُسم، خیلی زود بلند شد. شهوت زیاد مثل همیشه روی تُن صدام تاثیر گذاشته بود. به آرومی به مانی گفتم: آروم تر مانی، صداش خیلی زیاده.
مانی شدت تلمبههاش رو ملایم تر و آروم تر کرد. تنفس من هم نا منظم شد و شهوتم به صورت تساعدی اوج میگرفت. پاهام رو دور کمر مانی حلقه و با دستهام، بغلش کردم و هم زمان که توی کُسم تلمبه میزد، ازش لب گرفتم. با تمام وجودم حرکت کیرش رو توی کُسم حس میکردم و انگار که مانی توی تمام وجودم حضور داشت. نزدیک به ده دقیقه تلمبه زد و گفت: میتونی ارضا بشی؟
به خاطر گرمای داخل اتاق، صورت و بدن جفتمون، حسابی عرق کرده بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و هیچ حرفی نزدم. مانی چند دقیقه دیگه تلمبه زد. وقتی دیدم که ریتم تلمبه زدنش، تند تر شد، فهمیدم که نزدیک به ارضا شدنشه. در گوشش و با صدای قطع و وصل شده؛ گفتم: بریز توش مانی، هنوز دارم قرص میخورم.
موفق شدم هم زمان که مانی آبش رو توی کُسم خالی کرد، من هم ارضا بشم. لحظه ارضا شدن، با تمام توانم بغلش کردم و یک گاز محکم از کتفش گرفتم. هر دو تامون چند دقیقه، بیحال بودیم. شایان برای جفتمون دستمال کاغذی آورد و گفت: زود باشین، عشق و حال بسه.
مانی ایستاد و خودش رو تمیز کرد. خواست لباس بپوشه که گفتم: کل صورت و بدنت عرق کرده. شایان از توی کمد لباسم، همون پیراهن پسرونه دم دستی که همیشه میپوشم رو بده به مانی تا خودش رو خشک کنه. بعدش میدم تا مامان بشورش.
مانی، صورت و بدنش رو با پیراهن من خشک کرد و لباسش رو پوشید. نشستم و رو به جفت شون گفتم: شما دو تا برین پیش بابام. فقط باهاشون احوال پرسی کردیم و زرتی اومدیم تو اتاق. زشته بیشتر از این، اینجا بمونیم. من لباس راحتی میپوشم و تا چند دقیقه دیگه میام پیشتون.
بعد از رفتن شایان و مانی، خواستم بِایستم که حس کردم سرم گیج میره. گرما و ارضای عمیق، فشارم رو انداخته بود. به سختی ایستادم و با پیراهنی که مانی بدنش رو خشک کرده بود، بدن خودم رو خشک کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم. به چشمهام خیره شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: داری چیکار میکنی گندم؟ داری به مانی معتاد میشی!
دوست نداشتم که دوباره با ترسها و تردیدهام مواجه بشم. نگاهم رو از خودم گرفتم. اول شورت و سوتینم و بعدش یک پیراهن پسرونه دیگه و به همراه یک دامن راحتی و بلند پوشیدم. یک شال سفید از توی کمد لباسم برداشتم. گذاشتم روی سرم و مرتبش کردم. دیگه خودم رو توی آینه نگاه نکردم و از اتاقم خارج شدم. شایان مشغول صحبت با مادرم و مانی داشت با پدرم صحبت میکرد. به پدر و مادر من هم گفته بودیم که مانی، دوست دوران خدمت شایانه. مطمئن بودم که جفتشون از مانی خوششون میاد. پدرم همیشه دوست داشت تا از خاطرات دوران معلمی خودش بگه و مانی یکی از بهترین شنوندههایی بود که پدرم توی عمرش دیده بود. ترجیح دادم که برم پیش شایان و مادرم. وارد آشپزخونه شدم و بطری آب رو از توی یخچال برداشتم. خواستم آب بخورم که مادرم گفت: وا دختر چت شد یکهو؟ چرا رنگت پریده؟
لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نشده مامان.
مادرم با دقت چهرهی من رو نگاه کرد و گفت: وقتی اومدین، سر حال بودی دخترم، اما الان رنگت پریده. خبر بدی بهت رسیده؟
چند ثانیه با شایان چشم تو چشم شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه مامان عزیزم. فقط یکمی فشارم افتاده.
شایان خیلی سریع گفت: پس آب نخور. بذار برات چای نبات درست کنم، با کلوچه بخور.
هر بار که مادرم، توجههای شایان رو نسبت به من میدید، ذوق میکرد. مثل همیشه چشمهاش برق زد و رو به شایان گفت: ممنون شایان جان، خدا خیرت بده.
وقتی که مادرم دوباره مشغول به آشپزی شد، شایان سرش رو به علامت منفی تکون داد و با لبهاش گفت: خوب شد گوشهاش ضعیفه.
رو به شایان اخم کردم و گفتم: پس من برم یکمی پیش بابا بشینم.
مادرم گفت: برو دخترم، شایان جان الان برات چای نبات و کلوچه میاره. زحمت پذیرایی از مهمون هم با شایان جان.
شایان رو به مادرم گفت: زحمت چیه مامان جان، وظیفه است.
یک نگاه دیگه به شایان کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم توی پذیرایی. پدرم مشغول صحبت بود و مانی گوش میداد. سمت دیگهی پذیرایی نشستم و کامل تکیه دادم به مبل. شایان بعد از چند دقیقه، برای من چای نبات و کلوچه آورد و گفت: بخور تا حالت بدتر نشده.
پدرم یکهو ساکت شد و گفت: مگه چش شده؟
شایان رو به پدرم گفت: فشارش افتاده.
برای چند ثانیه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر نگاه نگرانش، یک لبخند خفیف زدم و رو به پدرم گفتم: چیزی نیست بابا، طبیعیه.
پدرم با یک لحن نگران گفت: هر وقت احساس کردی که حالت بدتر شده، بگو تا ببریمت دکتر.
نگاهم به پدرم بود اما میتونستم نگاه مانی رو حس کنم. خواستم جواب پدرم رو بدم که زنگ خونه رو زدن. چند ثانیه بعد از زنگ، درِ خونه باز شد و پانیذ و پرهام وارد خونه شدن. اول از همه با مادرم احوالپرسی کردن. صدای پانیذ رو شنیدم که به مادرم گفت: مامان یاد بگیر. اگه آدم کلید هم داشته باشه، اول باید زنگ بزنه.
مادرم در جواب پانیذ گفت: نه اینکه شما خیلی صبر کردین. یک ثانیه بعد از زنگ، در رو باز کردین و اومدین داخل.
پانیذ گفت: به هر حال ادب رو رعایت کردیم. مثل شما و بابا خان نیستیم که یکهو کلید بندازیم و بیاییم تو و مراعات نکنیم که چه کَسی، در چه شرایطیه.
به خاطر لحن طلبکارانه و بیادبانه پانیذ، عصبی شدم. اما میدونستم که منتظر منه تا بهش حرف بزنم و جوابم رو بده. متوجه شدم که مادرم، تُن صداش رو آهسته کرد و به پانیذ و پرهام رسوند که مهمون توی خونه هست. چند ثانیه بعد، پانیذ و پرهام وارد پذیرایی شدن و با همگیمون احوالپرسی کردن. لبخند زورکی زدم و بهشون سلام کردم. پانیذ باهام دست داد و گفت: سلام آبجی بزرگه با لبخند همیشه زورکی.
برای چند ثانیه به چشمهاش زل زدم. باورم نمیشد که پانیذ تا این اندازه روحیات تهاجمی پیدا کنه. خواستم جوابش رو بدم که پدرم گفت: گندم جان، گفتم هر وقت حالت بدتر شد، بگو تا ببریمت دکتر.
پرهام رو به من گفت: چی شده آبجی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: هیچی نشده داداشی.
بعد رو به پدرم گفتم: چَشم بابا جون.
پوزخند پانیذ روی لبهاش غلیظ تر شد و گفت: ایشالله که هیچ وقت حتی خار به پای آبجی بزرگه نره که بابا و مامان بدبخت میشن. من برم لباس عوض کنم.
دوباره برای یک لحظه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر برخورد پانیذ، خجالت کشیدم. سعی کردم با یک نفس عمیق، خودم رو کنترل کنم. انگار شایان متوجه وضعیت من شد و گفت: سرد شد، بخور.
مانی رو به پدرم کرد و گفت: خب میفرمودین، حراست اداره شما رو خواسته بود.
پدرم دوباره شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش. بعد از چند دقیقه، پانیذ و پرهام برگشتن توی هال. هر دو تاشون سِت گرم کن طوسی پوشیده بودن. پانیذ شال روی سرش رو جوری گذاشته بود که بود و نبودش فرق چندانی نداشت. قطعا میدونست که پدر و مادرم به پوشش و حجاب، مخصوصا جلوی غریبه حساس هستن. اما انگار نیت کرده بود که شمشیر رو از رو ببنده. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام تا پدرم رو وادار به خرید ماشین نکنن، این مدل رفتارهاشون، ادامه داره. دلم برای چندمین بار به حال پدر و مادرم سوخت. حقشون نبود که سر پیری، اینطوری باهاشون رفتار بشه. ایستادم و رو به پانیذ گفتم: بیا یک دقیقه باهات کار دارم.
به سمت اتاق پانیذ و پرهام قدم زدم. پانیذ هم پشت سرم اومد. وارد اتاق شدم و وقتی که پانیذ هم وارد شد، درِ اتاق رو بستم. از پانیذ خواستم که بشینه روی تخت خودش. اول خواستم بشینم روی تخت پرهام که سمت دیگهی اتاق بود اما نظرم عوض شد. دو زانو و پایین پای پانیذ نشستم. دستهاش رو گرفتم توی دستهام و گفتم: پانیذ جان، من دشمنت نیستم. من…
پانیذ حرفم رو قطع کرد و گفت: حوصله نصیحت ندارم گندم.
به چشمهای مصمم پانیذ نگاه کردم و گفتم: نمیخوام نصیحت کنم. آوردمت اینجا تا ازت خواهش کنم تا دیگه با مامان و بابا، اینطوری رفتار نکنی. باشه تو بُردی. خودم راضیشون میکنم تا یک ماشین برای تو و پرهام بخرن. اصلا از شایان هم میخوام که کمک کنه تا بتونین یک ماشین بخرین.
پانیذ از پیشنهادم جا خورد. چند لحظه فکر کرد و گفت: ما یک ماشین صفر میخواییم.
یک نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: اوکی براتون یک ماشین صفر پیشخرید میکنیم، اوکی؟
پانیذ اخم کرد و گفت: حوصله و اعصاب منت و این چیزا رو هم ندارم.
لبخند زدم و گفتم: میدونم، گفتم که باهاشون حرف میزنم. فقط تنها خواهش من اینه که حرمتشون رو حفظ کن.
پانیذ با بیتفاوتی گفت: زندگی همینه آبجی. میخواستن ما رو نیارن. ما که نخواستیم به دنیا بیاییم. آوردن، پس باید حداقلها رو برامون تامین کنن.
پانیذ من رو پس زد و برگشت توی پذیرایی. چند لحظه نشستم و بعدش از اتاق خارج شدم. وقتی دیدم که مادرم داره تدارک سفره شام رو میبینه، رفتم توی آشپزخونه تا بهش کمک بدم. مشغول چیدن میز بودم که مادرم اومد کنارم و با صدای آهسته گفت: گندم جان میشه یک زحمتی بهت بدم؟
لبخند زدم و گفتم: شما جون بخواه مامان جون.
مادرم بازوم رو لمس کرد و گفت: قربون دختر مهربونم بشم من.
اخم کردم و گفتم: وا خدا نکنه، حالا چیکار باید بکنم.
مادرم صداش رو آهسته تر کرد و گفت: من و پدرت فردا صبح زود، باید بریم ساوه، عیادت عمهات. تا پسفردا اونجاییم. این دوتا وروجک تنهان. اگه به خودشون باشه، هیچی نمیخورن. پانیذ هم مثل خودته دخترم. زودی فشارش میفته. اگه زحمتی نیست، فردا یک سر بیا و براشون ناهار و شامشون رو بپز. من اگه بخوام بپزم، پدرت شاکی میشه و میگه این دو تا بزرگ شدن و من دارم لوسشون میکنم.
با یک لحن آروم و مهربون به مادرم گفتم: باشه مامان جان. خیالت راحت، بسپرش به من.
مادرم با تردید گفت: فقط خواهشا به خودشون هم نگو که میخوای بیایی. پانیذ جدیدا هر وقت…
حرف مادرم رو قطع کردم و گفتم: میدونم، با من زاویه پیدا کرده. مگه صبح نمیرن سر کلاس؟ همون صبح میام که اصلا من رو نبینن.
مادرم بغلم کرد و گفت: هر چقدر برای داشتن تو، خدا رو شُکر کنم، کم شُکر کردم.
توی مسیر برگشت به خونه، هر سه تامون سکوت کرده بودیم. نصف مغزم درگیر سکس خودم و مانی، توی اتاق دوران مجردیام بود و نصف دیگهی مغزم درگیر رفتارهای پانیذ و پرهام بود. وقتی رسیدیم خونه، مانی، رو به من و شایان گفت: من دیگه برم، شب خیلی خوبی بود.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به مانی گفتم: بابت رفتار…
مانی اجازه نداد حرفم رو تموم کنم و گفتم: واقعا فکر میکنی این موضوع، باعث ناراحتی من میشه؟
شایان رو به مانی گفت: حالا یک سر میاومدی بالا. اصلا امشب رو بمون همینجا.
مانی رو به شایان گفت: دمت گرم، امشب مهدیس شیفه و مامانم تنهاست. راستی فردا تا قبل از ظهر باهات تماس میگیرم. اگه تونستی ساعتی بگیری، یک سر بریم همون واحدهایی که در موردش حرف زدی رو نشونم بده. تصمیمم برای خرید آپارتمان جدیه.
شایان گفت: اوکی حله، تماس بگیر.
مانی به من نگاه کرد و گفت: هوای همدیگه رو داشته باشین. فعلا خدافظ.
وقتی وارد خونه شدم، لباسهام رو درآوردم و دراز کشیدم روی تخت. شایان هم لُخت شد و بعد از خاموش کردن چراغها، کنارم دراز کشید. همونطور که سقف رو نگاه میکردم، به شایان گفتم: نمیخوای بکنی؟
شایان به پهلو شد. دستش رو گذاشت روی سینهام و گفت: با این حالت؟
دستم رو گذاشتم روی دست شایان و گفتم: بکن شایان، میخوام یک بار دیگه ارضا بشم.
ساعت نُه صبح بیدار شدم. بدون اینکه صبحونه بخورم، حاضر شدم و با تاکسی، خودم رو به خونه پدرم رسوندم. کلید خونه رو از مادرم گرفته بودم. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. توی ذهنم بود که برای ناهارشون، خورشت قیمه و برای شامشون، کتلت درست کنم. شال و مانتوم رو درآوردم و گذاشتم روی صندلیِ تکی کنار اُپن آشپزخونه. خواستم از توی کابینت، لپه بردارم که یک صدایی به گوشم رسید. صدا از سمت هال میاومد. از اونجایی که مطمئن بودم فقط خودم توی خونه هستم، کمی ترسیدم. با قدمهای آهسته و مردد از آشپزخونه خارج شدم. صدایی شبیه به نفس کشیدن بود. وقتی وارد هال شدم، صدا واضح تر شد. مطمئن شدم که این صدای نفس و آه کشیدنِ موقع سکسه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که متوجه بشم صدا از سمت اتاق پانیذ و پرهام میاد. قدمهام ناخواسته آهسته تر شد. در اتاقشون باز بود و با هر قدمی که به اتاق نزدیک تر میشدم، بیشتر مطمئن میشدم که دو نفر دارن توی اون اتاق سکس میکنن. وارد اتاق شدم. چیزی که میدیدم، از تمام تصوراتم خارج بود و چنان شوک بزرگی به من داد که حس کردم هر لحظه امکان داره سکته کنم و قلبم بِایسته. پانیذ و پرهام هر دو لُخت بودن. پانیذ روی تخت خودش دمر خوابیده بود و پرهام روش دراز کشیده بود. حتی توی اون شرایط شوکه آور و غیر قابل باور و به خاطر وضعیتی که داشتن، میتونستم حدس بزنم که پرهام داره با پانیذ آنال سکس میکنه.
غیر ارادی، دستهام رو گذاشتم جلوی دهنم و اشکهام سرازیر شد. امکان نداشت چیزی که میدیدم، واقعیت داشته باشه. نمیدونم چند ثانیه گذشت اما بالاخره متوجه حضور من شدن. مثل برق گرفتهها از جاشون پریدن. شوک اونا هم دست کمی از شوک من نداشت. نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق زدم بیرون. با قدمهای سریع، خودم رو به مانتوم رسوندم. صدای لرزون پانیذ رو شنیدم که رو به پرهام گفت: نباید بذاریم بره.
انگار فرصت نداشتن که حتی لباس بپوشن. جفتشون با سرعت خودشون رو به من رسوندن. جلوم ایستادن و رنگ به چهره نداشتن. متوجه بغض توی گلوی جفتشون شدم. پرهام طاقت نیاورد و اشکهاش سرازیر شد اما پانیذ مقاومت کرد و بغضش رو قورت داد و گفت: حق نداری بری.
کامل گریهام گرفت و گفت: من دیگه حتی یک لحظه هم نمیخوام که توی این خونه باشم.
پانیذ مُچ دستم رو گرفت و گفت: اگه الان با این حالت بری، معلوم نیست چی میشه. اینجا میمونی تا حالت بهتر بشه. بعدش هم تا به ما نگفتی که میخوای چیکار کنی، حق نداری از این خونه بری بیرون.
صدام رو بردم بالا و گفتم: داری من رو تهدید میکنی؟ فکر کردی چون دیشب جلوت کم آوردم، به خاطر ابهت تو بود؟ کم آوردم چون مطمئن شدم که وقاحت و بیشرمی تو تمومی نداره. تو اینقدر رذل و کثافتی که به خاطر خواستههات، حاضری حتی پدر و مادرمون رو به مرز سکته برسونی. اما حالا…
پرهام هم کامل گریهاش گرفت و گفت: حق با پانیذه. با این حالت نمیتونی بری.
به چشمهای لرزون پانیذ خیره شدم. مطمئن بودم که اگه بخوام مقاومت کنم، حتی اگه شده با برخورد فیزیکی اجازه نمیدن که من برم. شدت گریهام بیشتر شد و روم رو ازشون گرفتم. برگشتم توی هال و نشستم روی مبل و خودم رو مچاله کردم. فقط گریه میکردم و هیچ راهی به ذهنم نمیرسید که باید چیکار کنم. پانیذ رو به پرهام گفت: برو لباسامون رو بیار. اگه با هم بریم توی اتاق، این میره بیرون.
سرم رو گذاشتم روی زانوهام تا نگاهشون نکنم. فقط متوجه شدم که جفتشون لباس پوشیدن. تا چند دقیقه همینطور ایستاده من رو نگاه کردن. پرهام از داخل آشپزخونه یک لیوان آب آورد. اومد نزدیکم و گفت: آب بخور آبجی.
دوست داشتم لیوان رو از توی دستش بگیرم. پرت کنم توی دیوار و با فریاد بگم: من آبجی تو نیستم.
پانیذ اومد و پایین پاهام نشست. دقیقا همونطوری که شب قبل، من پایین پاهاش نشسته بودم. لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت: بخور گندم. باید آروم بشی تا بتونیم حرف بزنیم.
سرم رو بالا آوردم. صورتم غرق در اشک بود. با دستهای لرزون، لیوان رو از پرهام گرفتم. کمی آب خوردم و سعی کردم که دیگه گریه نکنم. هر دو تاشون به من زل زده بودن. همچنان صدام بغض داشت و رو به پانیذ گفتم: دیگه حرفی هم مونده که بزنیم؟
از چهره و نگاه پانیذ مشخص بود که اگه داغون تر از من نباشه، بهتر هم نیست. اما انگار قدرت بیشتری برای کنترل خودش داشت. دوباره بغضش رو قورت داد و گفت: ما باید بدونیم که تصمیم تو چیه.
با حرص گفتم: فرض کن قراره به بابا و مامان بگم که شما دو تا چه…
نتونستم حرفم رو ادامه بدم. چهره پانیذ درهم رفت و گفت: اونوقت من و پرهام، خودمون رو میکشیم. باور کن دروغ نمیگم. ما خیلی وقته که داریم به خودکشی فکر میکنیم. راه بیدردسر و مطمئنش رو هم پیدا کردیم. فقط نیاز به یک انگیزه و محرک قوی داریم.
شوک حرف پانیذ دست کمی نداشت از شوک لحظهای که سکسشون رو دیدم. پرهام رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک بستهبندی کوچیک پلاستیکی نشونم داد و گفت: داخل این سیانوره. نپرس که چطوری گیرش آوردیم، فقط بدون که بلوف نمیزنیم.
وقتی سیناورِ توی دست پرهام رو دیدم، بدنم یخ کرد و سرم سنگین شد. احساس کردم که قلبم داره از قفسه سینهام بیرون میاد. نفس کشیدن برام سخت شد. ایستادم تا بتونم نفس بکشم. دو قدم بیشتر بر نداشتم که همه چی تیره و تار شد.
نوشته: شیوا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر