۱۴۰۲-۱۲-۲۱

سکس با خواهرم مهتاب

 ین اتفاق خوشایند در تابستان سال ۹۵ اتفاق افتاد و هنوز هم ادامه داره


سریع میرم سر اصل مطلب که وقتمون گرفته نشه.

تابستان ۹۵ هوای خیلی داغ یزد مارو راهی کرد به سمت روستاهای لرستان که یکی از اقوام پدرم اونجا زندگی میکرد که وقتی شوهر کرد رفتن سرزمین شوهرش و همونجا موندن و ما هر سال تابستونا بعد از تعطیلی مدارس با پدرم و مادرم و داداشم و خواهر نازم میرفتیم پیششون و یک هفته ای اونجا بودیم

من اسمم محمد و خواهرم مهتاب که من اونموقع بیست و یک سالم بود و مهتاب بیست و سه سالش

خلاصه پدر من یک وانت داشت و با اون وانت ریختیم پشت باربند چون چادر داشت راهی شدیم واقعا چون نوجوان بودیم توی راه زیاد حال نمیداد و من و مهتاب اصلا این وضع رو دوست نداشتیم و بخاطر فقر پدرم پول نداشت یه ماشین خوب بگیره چون با وانت بار میبرد

به هرحال منو مهتاب همیشه خجالت زده بودیم و این احساس همدردی یک جورایی مارو بهم نزدیک میکرد و تقریبا دوست داشتیم همه چی داشته باشیم ولی از جبر روزگار توی خانواده فقیر گیرافتادیم و همیشه ارزوهامون رو با مهتاب مرور میکردیم و به امید روزهای خوب نفس میکشیدیم و به هم قول دادیم که انقدر تلاش کنیم که برای بچه هامون زندگی خوبی درست کنیم.

خلاصه اون روز تابستون هم راهی شدیم و از یزد به سمت لرستان رفتیم و توی راه با مهتاب اهنگ گوش میکردیم واقعیتش من از اول روی مهتاب فریک بودم و یه جورایی چندباری وقتی بغلش کردم احساس لذت گرفتم و بعدها اونم گفت همین حس رو داشته مثلا وقتی هر دوتامون توی دبیرستان نمرات خوبی گرفتیم همدیگه رو بغل کردیم و تبریک گفتیم.اون روز توی راه مهتاب مدام پشتش رو به خیابون میگرفت که ماشینها چهره معصوم و زیباشو نبینن و من بهش حق میدادم چون منم دوست نداشتم ماشینهای عقبی منو نگاه کنن که پشت وانت نشستم و به پدرم گفت در وانت رو ببنده و پدرم گفت هوا گرمه و خفه میشید ولی ما اصرار کردیم و حتی پدرمم حس مارو فهمید و سرشو انداخت پایین رفت برامون نوشابه خرید و دروانت رو بست و ما یکم احساس ارامش کردیم.البته چندبار رفته بودیم قبلش ولی چون بچه بودیم حالیمون نبود ولی اینبار داستان فرق میکرد جوونی و غرورش دیگه.

توی راه من همش کنار مهتاب نشستم‌روی سکوی وانت و چندباری دستمو گذاشتم روی شونه هاش و از مدرسه و دختراش و پسراش حرف زدیم و تصمیم گرفتیم پتو پهن کنیم کف ماشین دراز بکشیم چون مهتاب گفت کمرم درد گرفته و کونم خسته شده و منم همین حس رو داشتم.خلاصه پتو رو پهن کردیم و قرار شد نوبتی دراز بکشیم چون جا کم بود و وسایل زیاد هرچند دونفر هم به زور جا میشد و مهتاب اول یک ربع دراز کشید و منم کنارش نشسته بودم و توی اینترنت کلیپ بهش نشون میدادم و گفتم مهتاب منم خسته شدم بیا یک جوری کنار هم دراز بکشیم و مهتاب هم چون خیلی منو دوست داشت قبول کرد یکم وسایل جلو شیشه عقب ماشین گذاشتیم که بابام مارو نبینه چون یکم خجالت میکشیدیم و یه جورایی یک توافق خواهر برادری بود و دوست نداشتیم مورد خشم پدر قرار بگیریم بعدش مهتاب یک بالشت کوچیک بینمون گذاشت و باهم دراز کشیدیم و من به شوخی گفتم مهتاب مثل زن و شوهرا شدیم که همین شوخی باعث جرقه بین منو مهتاب شد و هردوتامون خندیدیم و شروع کردیم شوخی کردن دیگه یادمون رفت سختی راه و یه جورایی راه مسافرت رو پیدا کردیم که از خودمون دربیایم و شاد باشیم.داداش کوچیکم ‌جلو پیش مادرم بود و ما عقب تنها بودیم و شروع کردیم درباره زن و شوهری حرف زدن و مهتاب به من گفت به نظرت دنیای متاهل ها چطوریه و منم شوخی شوخی میگفتم فکنم اولش سوزن نمیره اخرش سوزن دیگه درنمیاد و اونم چندتا شوخی کرد و خلاصه چندساعت بعد رسیدیم وسایل رو پیاده کردیم و بعد از سلام و مراسمات رفتیم هرکدوم جداگانه حموم و البته حمومشون توی حیاط بود که من از پنجره خونه نگاه میکردم و منتظر بودم مهتاب بیاد من برم که مهتاب حوله پیچیده بود دور سرش ولی لباس هاشو پوشیده بود که یک شلوار غواصی با پیرهن تنش بود و منم ناخوداگاه یاد زن و شوهر بازی افتادم و باخنده رفتم تو حیاط مهتاب تا منو دید گفت خیلی عجله داری انگار و من منظورشو فهمیدم چون چندباری وقتی خودارضایی میکردم ناخوداگاه اومد تو اتاق و منو دید ولی به روی خودش نیاورد و منظورش این بود امروز نزدی کلافه ای که منم خندیدم و گفتم خداشاهده که اشتباه میکنی و گفت باشه بابا برو تشت رسواییت خیلی وقته افتاده ولی صداشو نمیشنوی و من هم با لبخند وارد حموم شدم. نمیدونم چرا وقتی شلوارمو دراوردم دیدم کیرم سیخ شده و صدای مهتاب توی گوشم میپیچید و حشریم میکرد.خیلی برای خودم متاسف شدم و گفتم لاشی خواهرته ها شرم کن خلاصه توی حموم اخرشم جق زدم ولی سعی کردم به زن همسایه فکر کنم که همیشه میومد بالاپشت بوم افتاب میگرفت و هرازگاهی با کوسش ور میرفت که‌من همیشه از پنجره خرپشته خونه که کمی از پشت بوم اونها بالاتر بود از لای وسایلا دیدش میزدم و اونم چندباری شک کرده بود ولی مطمئن نبود نمیدونم بخاطر استرس جق زدنش بود یا روی پنجره ما‌که دقیقا جلوش بود بیخودی توهم میزد یا منو دیده بود خلاصه به یادش جق رو زدم ولی چهره مهتاب رو وقتی از حموم درومد بصورت پس زمینه زن همسایه ناخوداگاه میومد جلو چشمم و منم زیاد بدم نمیومد و بعد از جق اومدم بیرون و دیدم مهتاب تو حیاط داره لباسهایی که شسته بود پهن میکنه و با صدای بلند با حالت خاصی گفت اخیش که من جا خوردم و گفتم اخیش و چی؟که‌گفت خستگی راه درومد و یه لبخند زد و منم گفتم تخم جن سوتینت رو جلو چشم پهن نکن و اونم یه لباس دیگه انداخت رو سوتین مشکیش و گفت تو تابحال مگه سوتین منو دیدی؟گفتم اره گفت کجا گفتم توی کشو خونه اخه چون خونه ما چهل متر بود یک اتاق خواب داشتیم و من توی اتاق میخوابیدم و بقیه توی حال و پذیرایی ولی کمد لباس هامون یکی بود و بعضی موقع ها من کشوی مهتاب رو باز میکردم و ناخوداگاه لباس هاشو میدیدم و از بچگی روند سایز سینه هاشو دنبال میکردم ولی هوسی نداشتم بهشون و بهش گفتم مگه میشه کمد لباسامون یکی باشه و لباس هاتو ندیده باشم و بعدش گفتم امروز زیاد شیرین شدیا که گفت توهم امروز زیاد گوه میخوریا که هردوتامون خندیدیم و رفتیم تو خونه.البته جزئیات زیاد یادم نیست ولی درکل مفهوم اصلی این بود که میگم

خلاصه تا شب هر دوتامون خوابیدیم و خستگیمون در رفت و پاشدیم قلیون رو چاقیدیم و کشیدیم و باز خوابیدیم و البته خونه فامیلمون خیلی بزرگ بود و چندتاخواب داشت صبح چندتا فامیل های فامیلهامون اومدن واسه دیدار که بابام میدونست اونا میان واسه نئشه بازی و بساط پیکنیک براه میشه گفت اگر خوشتون نمیاد برید بگردید که منم سوئیچ وانت رو برداشتمو با مهتاب رفتیم گردش و تا پای کوه رفتیم و ماشینو گذاشتیم و رفتیم از کوه بالا.هردفعه همین کارو میکردیم فقط این بار فرقش این بود که من میتونستم با ماشین با مهتاب تنهایی بریم چون گواهی نامه گرفتم و هردفعه پیاده میومدیم و یک تغییر دیگه این بود که هربار دست مهتاب رو میگرفتم کمکش کنم بیاد بالا بهم مزه میداد ولی قبلا حالیم نبود این چیزا تا اینکه حدودا سه ساعتی روی کوه بودیم و داشتیم از اون بالا خونه ای که توش بودیم رو پیدا کردیم و دنبال علف و جونور گشتیم و بعدش کنار هم دراز کشیدیم و اسمون رو نگاه میکردیم راستش اولش یکم از هم فاصله گرفتیم حدودا نیم‌متر و همینطوری یواش یواش به هم نزدیک شدیم چون وسط حرفامون من به سمت اون چرخیدم و اونم به سمت من که راحت حرف بزنیم و یه خورده منم خزیدم که شیطونی کنم. راستش من مهتاب رو خیلی دوست داشتم و همیشه من براش مثل خواهر بودم و اونم برای من مثل برادر یعنی اختلاف جنسیتی رو درک نمیکردیم بخاطر همین باهم درکمال ادب و احترام راحت هم بودیم یعنی مثل بعضی خواهر برادر ها کلیشه ای نبودیم.


خلاصه مهتاب گفت این اسمون تا کجا ادامه داره منم مثل مهربونا میگفتم تا جایی که عمرت ادامه داشته باشه و بعدش نه تنها اسمون بلکه تمام دنیا تموم میشه و مهتاب گفت بعد از مرگ چی میشه و منم گفتم فکرکنم بعدش از یک دنیای دیگه به دنیا میایم و مهتاب گفت من دوست ندارم تو پیر بشی و کاش ادمها انقدر جوون بمونن بعد بمیرن و منم خندیدم و گفتم اونطوری دنیای یک رنگ میشد و قشنگیش به تنوع سنیه و مهتاب گفت محمد بیا به هم قول بدیم و منم بدون حرف چشماممو گرد کردم و سرمو تکون دادم و مهتاب گفت قول بدیم همیشه هوای همو داشته باشیم همدیگه رو تنها نزاریم من خیلی میترسم چون بابا که وضعش معلومه چیه هیچ پولی نداره و معتاد هم که هست ولی بیا قول بدیم انقدر پولدار بشیم که از پیشرفتمون خودمون شوکه بشیم و منم همینطور توی چشمای معصومش نگاه کردم و قلبم به شدت تند شد و دیدم چشماش خیس اشک شد.انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاد و من توی اون لحظه برای اولین بار با یک حس عاشقانه غیر خواهری دستشو گرفتم و بوسیدم.اولش میخواست دستشو بکشه که من یکم محکم گرفتم و اونم کوتاه اومد و من دست های نازنین مهتاب رو بوسیدم.راستش خودمم گریه کردم و گفتم مهتاب جان بهت قول میدم کم کاری نکنم ولی بشه یا نشه رو نمیدونم.اگر موفق نشدم چی و مهتاب گفت محمد جان تو برادر درجه یک واسه من بودی توی این سالها هم برام داداش بودی هم خواهر هم رفیق و هم پدر اگر هم نشد قول بده مثل بابا نشی و لااقل سمت دود و دم نری.دلم میخواد بری باشگاه و بری فوتبال و کاراته و بوکس و همه ورزش ها که تورو ورزیده کنن و از طرفی درس هات‌رو انقدر خوب بخونی که هیچی نشی لااقل دکتر بشی و تنها راه نجات ما از دست این پدر و این وانت کوفتی درس خوندنه راستش من دستشو هنوز ول نکرده بودم و دوباره وسوسه شدم و دستشو بوسیدم ولی اینبار چشمام رو بستم و یکم ملایم تر بوسیدم و گفتم چشم مهتاب جان بهت قول میدم ولی نمیشه همه باشگاه هارو باهم رفت و اونم گفت برو بوکس و منم بعدا که برگشتیم رفتم باشگاه ثبت نام‌کردم .

خلاصه اون روز بلند شدیم و چون یکم باهم راحتر شده بودیم برگشتیم خونه و توی راه دست همو ول نکردیم تا رسیدیم به ماشین و رفتیم خونه و دیگه نزدیک ساعت دو بود و درجا نشستیم ناهار رو خوردیم و هرکی رفت توی یک اتاق. یک ساعتی بود که همش به فکر حرفای مهتاب بودم و بازم صدبار به خودم قول دادم که قولم رو عملی کنم و باعث خوشبختی مهتاب بشم و خوابم رفت که دیدم مهتاب بالا سرمه و داره با دستش قطره قطره اب میریزه سر و صورتم و گفت محمد جان پاشو داداش اومدی مسافرت که همش بخوابی؟راستش حرفش برام شیرین بود و پاشدم نشستم و کیرمم یکم سیخ بود و پسرا میدونن بعد از بیدار شدن چند دقیقه کیر ادم سیخه و منم طولش دادم تا بخوابه ولی مهتاب هم چون توی خونه کوچیکمون باهم بودیم طرح مسئله رو میدونست و بالبخند دستمو میکشید و میگفت بلند شو انگار میخواست ابرومو ببره و بخندیم که منم مقاومت کردم و توی این کشو قوس کیر هم بیحال شد و منم زود بلندشدم شک نکنه و دیدم داره به شلوارم توجه میکنه‌که ببینه بازم سیخه یا نه که خدارو شکر نبود و پاشدم اومدم بیرون ساعت رو نگاه کردم دیدم یک‌ربع به هشته و روستایی ها چون زود میخوابن سفره انداختن و نشستیم یه برنج و کباب گوسفند زدیم چون این شوهر فامیلمون که اسمش عبدلله بود همیشه ما میرفتیم یه گوسفند میزد زمین که البته بابام فکر کنم براش تلافی میکرد و اگر چیزی میخواست همیشه توی ایام سال از تهران براش تهیه میکرد و براش میبرد و ازش کرایه نمیگرفت.

بعداز شام مفصل که منم‌چون ضعف کرده بودم حسابی چاق کردم بشقابو داشتم میخوردم و با مهتاب زیر زیرکی چشم و ابرو میرفتیم و کلا همه چیو سوژه میکردیم که یادمون باشه بعدا بهش بخندیم و بعد از شام رفتیم پشت بام که طبق هرسال ستاره هارو نگاه کنیم که البته بعد ها رشته مهتاب نجوم شد و رفتیم پشت بام رو جارو کردیم البته تمیز بود چون اینا خودشون کشمش خشک میکردن مجبور بودن سمپاشی کنن و توری وصل کنن ماهم یک گوشه ای رختخواب پهن کردیم و مهتاب شروع کرد اسم ستاره هارو مرور کردن و بلندبلند به منم نشون میداد میگفت این ستاره فلان تاریخ توی این موقعیت قرار میگیره و این حرفا و راستش منم خیلی خوشم میومد هم از ستاره اسمون و هم از ستاره خودم روی پشت بام و با دقت گوش میکردم و‌سوال میپرسیدم و‌مهتاب جواب میداد.مهتاب گفت محمد یک سوال بپرسم رااستش رو میگی ؟دیگه اون موقع هردوتامون روی تشک هامون دراز بودیم و روبه اسمون نگاه میکردیم و منم گفتم بگو مهتاب مگه تابحال دیدی من به تو راست بگم؟که هردوتامون خندیدیم و‌گفت تابحال عاشق شدی ؟راستش یکم شوکه شدم چون من تازه بزرگ شده بودم و تابحال عاشق هیچکس نشده بودم و الکی گفتم اره گفت واقعا؟واسم تعریف کن و منم همینطور که صورتم به ستاره ها بود یک نفس عمیق کشیدمو گفتم من عاشق ساختمونا هستم و مهتاب باصدای بلند خندید و گفت دیوونه دختر میگم و منم گفتم میدونم شوخی کردم اخه مهتاب من و دختر؟البته چندباری دختر همسایه رو لاپایی کرده بودم ولی عاشق نه ولی به مهتاب نگفتم و بجاش گفتم عشق لیاقت میخواد البته چون اونموقع یکم خام بودیم حرفای کسشعر عاشقانه زیاد میزدیم که فکر کنم همه انسانها توی اون سن همینطوری هستند مهتاب هم گفت منم مثل تو تابحال عاشق هیچکس نشدم و منم گفتم از سیبیلای فابریکت معلومه که اونم یه سیلی یواش زد بهم و گفت بیشور بیا بگرد ببین یه مو پیدا میکنی؟راست میگفت مهتاب یه دختر بور بدون مو که بیش از اندازه احساساتیه و منم صورتمو اوردم جلو که مثلا نگاه کنم زبونمو زدم به لبش که خندیدمو اونم پاشد چندتا لگد زد به پهلوم و همش تف میکرد زمین و با لباسش دهنشو پاک میکرد خلاصه دیگه کلی خندیدیدمو از ارزوهامون گفتیمو همینطور که دستم توی دستش بود نمیدونم چطوری جوگیر شدم و به پهلو خوابیدم و دستم رو گذاشتم دور کمرش و فیس تو فیس خوابیدیم.البته توی اون صحنه حس بزرگتری داشتم ولی خب یجورایی عشق و شهوت و برادری قاطی بود و دیگه نفهمیدم چیشد که صبح با صدای عبدلله که موتورشو روشن کرد بیدار شدم و دیدم مهتاب داره موهاشو جمع میکنه و کش میندازه روی پاهاش لحافه و

منم پاشدم سلام کردم.عجب هوای مطلوبی بود و خورشید داشت طلوع میکرد.صدای پرنده ها توی هوا مثل موسیقی بود و بلند شدم رفتیم اماده شدیم و‌رفتیم صبونه خوردیم.طبق روال دوستای عبدلله اومدن و نشستن نئشه بازی و مامان هم رفت خونه درو همسایه ها با کبری که دختر عموی بابام‌میشد و منو مهتاب هم طبق روال هرسال رفتیم ابشار بیشه که بگردیم و ولی امسال بدون مزاحم و با ‌وانت.

وقتی رسیدیم ابشار مهتاب گفت محمد دوست دارم برم بالای ابشار و از اونجا پایین رو نگاه کنم و این حرفا و منم گفتم موافقم و مهتاب جلو رفت و منم پشت سرش که اگر افتاد بگیرمش که برای اواین بار کون خواهرم توجه منو جلب کرد.راستش درگذشته چندبار کونشو دیده بودم ولی از وقتی بیست سالم شد نگاهم شهوتی شد و از پشت داشتم قمبل کون مهتاب رو نگاه میکردم و اونم میرفت بالا و منم توی ذهنم گفتم کونش چقدر گنده شده یزید تارسیدیم بالای ابشار زیر انداز پهن کردم و فلاسک چایی و قلیون و این برنامه ها و دوساعتی اونجا خوش بودیم و از بالا ریختن اب رو نگاه کردیم و کلی حرف زدیم.دیگه انقدر با مهتاب راحت شدم که همش دستم تودستش بود و هرچقدر گشتیم برامون عادی تر شد رابطه فیزیکال دستی حتی گاهی دستمو دور کمرش مینداختم که دیدم از پشت شلوارش قرمز شده و خون اومده و اونم کلی اعصابش بهم ریخت و گفت الان چه وقت پریود بود اخه و برگشتیم رفتیم وسایل خانوما خریدیم و رفتیم خونه و تا شب مهتاب از اتاق بیرون نیومد و منم چندبار رفتم پیشش و فکردم خجالت میکشه و بهش گفتم مهتاب خجالت نکش گفت از چی ؟گفتم از اون قضیه و اونم خندید و‌گفت نه بابا طبیعیه دیگه فکر کن منم خواهرتم که دوتایی یه جوری خندیدیدم که خودمون از خنده خودمون دوباره خندمون گرفت و گفت نه بابا احساس کسلی میکنم و منم براش شربت درست کردم با دارچین و زنجفیل و اونم گفت مرسی محمد داداش ایشالا جبران کنم


خلاصه شب شد و بازم ستاره و بازم لاس شبانه برادر خواهری و چند روز گذشت و برگشتیم یزد که دیگه چند روز هم از برگشتمون گذشت و ماهم نرمال شده بودیم که مهتاب گفت محمد دیگه سر کمد من نرو گفتم چرا گفت یه چندتا لباس زیر جدید خریدم نمیخوام ببینی و منم گفتم باشه و ولی غروب وقتی رفتم تو اتاق وسوسه شدم و در کشو رو کشیدم که دیدم کاغذ نوشته که میدونم اینو‌میخونی چون میدونم فضولی.حالا لباسام قشنگه یا نه؟راستش من از این رکبی که خوردم جا خوردم و درکشو رو بستم و لباسهارم نگاه نکردم و شب مهتاب اومد کشورو باز کرد و کاغذ رو برداشت و رفت.فرداش منو مهتاب خونه بودیم و مامان بابا رفته بودن ختم با داداش کوچیکه که مهتاب گفت مگه نگفتم در کشو رو باز نکن و منم گردن نگرفتم و اونم گفت پس بیا بهت بگم چی شده و رفتیم سر کشو دیدم یک نخ به پشت کشو ها اویزونه و منم درجا دوزاریم افتاد که این نخ اخرش به ته کمد وصله و سرش روی لباس هاس که اگر کشو رو بکشی نخ میوفته پشت کشو.بازم ازش رودست خوردم و گفتم مهتاب ببخشید قصد خیانت نداشتم فقط فکرم درگیر بود که لباس چی خریدی.اونم خندید و گفت از تو بعیده محمد تو خیلی غیرتی هستی و من بهت افتخار میکنم که تو داداشمی و بعدش گفت از اتاق برو بیرون میخوام تا بابا نیست امتحان کنم ببینم چطوریه و منم رفتم توی پذیرایی و چند دقیقه بعد رفتم از سوراخ کلید در نگاه کردم و ولی هیچی توی اتاق نبود فقط لباسهای قبلیش روی زمین بود ولی خودش نبود که توی همین فکرا بودم که دیدم یک چشم داره از توی سوراخ کلید چشم منو‌نگاه میکنه که از شدت وحشت واقعا به عقب پرت شدم نگو اون فهمیده که الان من نگاه میکنم و رفته پشت در تا مچ منو بگیره .عجب صحنه مشمئز کننده و خجالت باری بود.من داشتم مهتاب رو دید میزدم و اون دوباره مچ منو گرفت.منم هواسم به لباس نبود که درو باز کردم و گفتم تا دیر نشده بزنم سر شوخی که ماجرا سنگین نشه که دیدم یک شورت قرمز با یک سوتین قرمز تنشه و اونم جیغی کشید و منم سریع درو بستم و مثلا دارم میخندمو شوخی میکنم ولی در دلم چه غوغایی بود از خجالت و شرم که دیگه از خونه زدم بیرون و چند روزی اومدم پیش پسر عموم که پدر مادرم نگران شدن و هی زنگ میزدن و من جواب نمیدادم و نزدیکای غروب روی صندلی پارک نشسته بودم که دیدم مهتاب زنگ میزنه و جواب ندادم و پیام داد.واقعا نمیتونستم پیام رو باز کنم و گفتم اخرش چی اونکه نمیفهمه من پیام رو دیدم و پیام رو باز کردم دیدم نوشت محمد بیا خونه برات شام قرمه سبزی درست کردم که البته مهتاب دستپخت عالی داره و منم دیدم ماجرا سبک شد زنگ زدم و خیلی خونسرد ولی روی پیشونیم عرق بود که اون ندید گفتم پیش پوریا هستم و امشب میام چون خسته شدم و این حرفا و شب رفتم خونه و سعی کردم ماجرارو فراموش کنم و شب بعد از شام در باز شد و مهتاب اومد تو اتاق و نشست پیشم رو زمین البته من پشت میز کامپیوتر بودم و بخاطر مهتاب پاشدم و نشستم کنارش.گفتم مهتاب چیزی نگو خودم میدونم چه‌گوهی خوردم و مهتاب خندید و گفت ناراحت نشو محمد من درک میکنم توی سن بلوغ هستی و کنجکاو بعدشم من خواهرتم و توهم محرم پس خجالت نکش و منم گفتم بازم ببخشید که خطا کردم.اونم گفت باشه.خلاصه چند روزی گذشت و منو مهتاب رفتیم کویر تا مهتاب ستاره هارو برسی کنه و منم ماشین مجید رفیقم که یک پاترول قرمزه رو گرفتم و وسایل رو برداشتیم و راهی شدیم تا طبق روال سه سال گذشته مسیر ستاره هارو از غرب به شرق دنبال کنه.البته اونجایی که میرن یک منطقه حفاظت شده توی یزده که همه میان و جای امنیه چون مثل لب دریای شماله.وقتی رسیدیم چندتا کمپ دیگه هم بودن و معلوم بود دوست دختر پسر هستن چون رفتارشون واقعا خارج از قوائد بود مثلا لب بازی میکردن و میمالیدن و منو مهتاب هم از دیدن اونها یکم حشری شدیمو شب جامون رو روی سقف پاترول که مخصوص‌کویر بود انداختیم که سقفش یک باربند داشت مخصوص شب خواب کویر که مارو عقرب نیاد که یک کف بند اهنی داشت و یک کفی پلاستیکی که از کف صندوق خارج کردیم و انداختیم زیر چادر زیر انداز پهن کردیم و از توی چادر قسمت در ورودی مهتاب شروع کرد دیدن ستاره ها و منم دراز کشیدم و اهنگ گوش دادم تا اینکه اون اتفاق قشنگ افتاد و مهتاب گفت محمد پاشو بیا ببین چه خبره؟؟منم فکردم ماری چیزی داره میبینه اومدم گفتم چیه گفت کمپ جلویی چراغش روشنه و دارن سکس میکنن و فکنم مهتاب از اولش دیده بود وقتی من رسیدم سایه یک دختر پسر روی چادر افتاده و قشنک از روی سایه معلومه چیکار میکنن و منم نگاه کردم و دونفری نگاه کردیم چطوری پسره دختره رو میکنه.هردوتامون حشری شده بودیم و مهتاب همش رون هاشو به هم میسابید و منم کیرم سیخ بود و سرکیرم اب اومده بود و فکنم مهتاب هم شورتش خیس بود. خلاصه پسره نیم ساعتی بعد از کوسلیسی و ساک کرد توشو ابش اومد و پاشدن اومدن بیرون قدم زدن و ماهم چراغ کمپمون خاموش بود که ستاره هارو مثلا نگاه کنیم که بعدش دیگه ستاره ها جذابیتی نداشت و بجاش شهوت توی چادر موج میزد و فریاد سکس میخوام بدون صوت توی هوا پیچید و ماشنیدیم بدون حتی کلمه ای حرف منم دراز کشیدم و گفتم مهتاب بیا بخوابیم ساعت حدودا سه شده صبح خواب میمونیم افتاب درمیاد گرم میشه اینم کولر نداره باید صبح ساعت شش برگردیم و مهتاب هم اومد دراز کشید صدای نفس هامون توی فضا میپیچید که من مثلا میخوام از روی برادری مهتاب رو بغل کنم دستم رو انداختم روی کمرش که پشتش به من بود و مهتاب یه تکون خورد از شوک که انگار اونم منتظر بود منم توی شک‌و تردید که نمیخواستم از دستم ناراحت بشه ولی همیشه حس شهوت به عقل غلبه میکنه و چند دقیقه ای دستم دور کمرش بود که شروع کردم با انگشت هام شکمشو مالیدن و دیدم بازم چیزی نگفت و منم دل رو زدم به دریا و گذاشتم روی سینه هاش …وای چه حال عجیبی امیزه ای از حس ترس و شهوت و شک و دودلی و خجالت ولی بازهم این شهوته که پیروز این جدال عمیقه و من شروع کردم مالیدن سینه هاش و یکهو صدای مهتاب اومد که گفت محمد!!! زبونم قفل بود باز ملایم تر گفت محمد؟با ترس گفتم جانم گفت بین این همه ستاره من عاشق یکی از ستاره هام گفتم کدوم ستاره گفت ستاره قطبی گفتم چرا گفت چون خیلی پر نوره و انگار امیدبخش اسمونه.اگر همه ستاره های دنیا خاموش بشن اسمون امیدش انگار به این ستاره هستش و یکهو برگشت به سمت صورتم و فیس تو فیس شدیم.و برای اولین بار منو بوسید.گفت هیچوقت ولم نکن محمد منم گفتم حتی اگر بمیرم انرژی های عشقم به تو هرگز ازبین نمیره و لبامو گذاشتم رو لبای مهتاب.به حدی عاشقانه بود که دیگه مهتاب برام خواهر نبود و یک ستاره پر نور و جذاب بود و داشتم از عشقش میسوختم که همینطور که لبای همدیگه رو میخوردیم منم سینه هاشو میمالیدم و زانوم روی کوسش بود و اونم تکون میخورد و کوسشو سر میداد روی پام و برای اولین بار دست مهتاب به کیرم خورد.واقعا همین الان هم میگم اونشب چنان عشقی برپا شد که هزاران سال در زمین و اسمون در گردشه و منم اسلش رو دراوردم و اونم شلوارشو تا نیمه زانو کشید پایین و برای اولین بار کوس نازنینش رو لمس کردم.کوسی نرررررم و خواستنی و کوچولو که توی اون تاریکی برق میزد و منم با انگشتام شروع کردم مالیدن کوسش که با دستش دستمو یکم کشید بالا‌که یعنی بالای کوسمو بمال و منم دستمو از روی کوسش برداشتم و انگشتمو گذاشتم‌روی نقطه جی و شروع کردم نوازش و خوردن لب دیگه به حالت طاقباز شده بود و منم نیم تنه روش بودم لباشو میخوردم و دیدم دکمه پیرهنشو داره باز میکنه.راستش خودم دودل بودم ولی با دیدن اراده مصمم مهتاب و بوی شهوتش راضی شدم که سینه هاشو بخورم و لبام رفت روی سینه هاش که حدودا هفتادو پنج سفید بلوریه و با انگشتم کوسشو میمالیدم و با لبام ممه هاشو میک میزدم که با صدای شهوتناکی گفت میک نزن درد میاد فقط نوکشو بازبونت بازی بده و منم همین کارو کردم و در عرض چند دقیقه چنان تمام عضلاتش لرزید که من فکردم برق گرفته مهتاب رو و بعدش منو محکم بغل کرد و پشتشو کرد به من و گفت محمد تو هم ارضا بشو.راستش من دیگه اونشب از پنجره چشمم به ستاره ها بود و کیرمو گذاشتم لای چاک کونش و چندتا تلمبه زدم و هواسم بود به سوراخ مهتاب نخوره که عشقم دردش بگیره که مهتاب گفت محمد اگر میخوای بکنی تو پشتم بکن من تحمل میکنم.طفلک خیلی ساده گفت و منم یکم نازش کردم و گفتم مهتاب جان من فقط یک ارضا برام کافیه نیازی نیست و در همین حال سکوت برقرار شد و من یک دستم رو از زیر گردنش رد کردم و دست دیگم رو گذاشتم‌روی کوسش و فشار دادم کیرم رو لای پای مهتاب و با چندتا تلمبه اب منم اومد و ریخت لای پاش و مداوم پشت سرشو میبوسیدم.تا پاشدیم نشستیم و خودمون رو تمیز کردیم و رفتیم بیرون قدم زدیم پای اتیش نشستیم و راه افتادیم سمت خونه.اولش حسی بین خجالت و عشق بود و واقعا هم حق بود چون عشق برادر خواهری ما به پایان رسید و از اونشب زیبا من و مهتاب رویایی ترین عشق تاریخ رو تاکنون اغاز کردیم و هر دوهفته همون جای همیشگی و سکس که البته الان دیگه سکس کامل شده ولی هیچوقت هیچ عشقی اون شب پر ستاره نخواهد شد. منم مهندس معماری شدم و چون از اولش عاشق ساختمان های بزرگ شهر بودم و توی یک شرکت ساختمون سازی تهران کار کردم و تونستم از صاحب شرکت چندمیلیار بپیچونم و برای خودم زمین توی بالاشهر تهران خریدم و دادم یکی برام شراکتی ساخت و الان منو مهتاب صاحب چندین واحد توی تهران هستیم و پنج واحد به مام عشقم مهتابه و یک ماشین لندکروز خریدیم و نقل مکان کردیم و هنوز تحصیل میکنیم.

یک شب به مهتاب گفتم مهتاب یادته گفتی قول بده پولدار بشی من گفتم باشه؟مهتاب گفت اما تو فراتر از یک قول عمل کردی و هنوز باعث افتخار من هستی و خوشحالم که از پس این روزگار برومدی گفت محمد موقعی که توی حیاط خونه فامیل رفتی حموم از سوراخ ریز روی در من نگاهت کردم که خودتو ارضا کردی و اونجا نمیدونم چرا عشق من به تو هزار برابر شد منم خندیدم و فهمیدم بازم رودست خوردم ازش و کلی شراب خوردیم و جشن گرفتیم و تا صبح گفتیم و خندیدیم و از بودنش خدارو شکر میکنم.


اسامی واقعی بود و این یک ماجرای واقعیه که یکم شاخ و برگ گرفته.البته مهتاب نمیدونه که من ماجرا رو شرح دادم ولی فکر نکنم هیچوقت بفهمه چون اینجاها نمیاد مثل من.

فقط دوستان گلم هیچوقت ناامید نشید و هرکاری میکنید سعی کنید احترام طرف رو هم کنترل کنید و سعی کنید ورزش کنید و از موقعیت های زندگیتون استفاده کنید تا پولدار بشید بعدش که پولدار شدید برید خوشی کنید.


از دوستان خواهش میکنم فحش ندید.منم دوست داشتم داستانم رو بگم و شاید بعضی از دوستان استفاده کنن.

براتون ارزوی بهترین هارو دارم.


نوشته: گناه بخشودنی

۱۴۰۲-۱۱-۲۵

راضی کردن خواهرم سپیده

 اسم من بابک هست 25 سالمه ورزش کشتی میرم و هیکل حدودا ورزشی دارم نمیگم عالی اما بد هم نیست یک خواهر دارم اسمش سپیده هست چون خیلی سفید برفی بوده موقع به دنیا آمدن اسمشو گذاشتن سپیده الان 15 سالشه اما چون چاق هست هیکل درشتی داره سنش بیشتر به نظر میاد در هر حال بدن گوشتی و سفید برفی داره سینه هاش 75 هست کون گوشتی و قلمبه و نرمی هم داره خانوادم کلا سخت گیر هستن یعنی جراتشو نداشتم دوست دختر داشته باشم یا حتی برای سکس با پسر می ترسیدم کسی بفهمه و پدر مادرم بد دعوا مرافعه کنن پدرم استاد دانشگاه الکترونیک هست و مادرم هم استاد یار رشته تاریخ و خیلی خشک و اتوکشیده و سعی می کردن ما را هم مثل خودشون بار بیارن چون پدر مادرم هر دو دانشگاه می رفتن مدت زیادی تو خونه من و خواهرم با هم تنها بودیم و موقعیت عالی داشتیم تیپ خواهرم بیرون که میره با چادر عربی میره از این چادر ها که جلوش زیپ میشه و چادر ملی هم بهش میگن تو خونه هم چون من هستم پدر مادرم بهش گفتن با لباس راحت نگرده معمولا یک شلوار می پوشه که گشاد باشه و کونش توش معلوم نباشه و پیرهن کشاد و نصف آستین اما نمی زاشتن رکابی یا تاب بپوشه یا دامن پای لخت و از این دست حتی تو تولدش یا عروسی هم اجازه نمی دادن پا لخت باشه یا دامن کوتاه بپوشه یا تاب لختی بپوشه من هم تو خط کردنش نبودم چون اصلا باورم نمی شد سکس بخواد نه اهل این حرفا بود نه دوست پسر داشت نه در مورد این چیزا حرف می زد سنش هم که کم بود بیشتر سعی می کردم شهوت از خودم دور کنم نهایت یکی دو ماه یک بار خود ارضایی می کردم از فشار شهوت خلاصه قضیه از اونجا شروع شد که ما با خانواده رفته بودیم پارک پدر مادرم جا پیدا کردن نشستن و با اسرار خواهرم رفتیم تو صف سوار شدن وسائل بازی بودیم که برای اینکه کسی به خواهرم برخورد نکنه و مشکلی پیش نیاد من ایستادم پشت سر خواهرم هم شلوغ بود هم دختر پسر ها با هم شوخی می کردن وسط صف همدیگه را بعضی وقت ها هول می دادن از پشت می خوردم به خواهرم سپیده یک لحظه شلوغ تر شده بود یک حول دادن خوردم به سپیده و نزدیک بود سپیده بیفته که کمرشو گرفتم کشیدمش که نیفته که چسبید تو بقلم درسته با چادر بود اما یک لحظه بدن خیلی نرمشو حس کردم به خاطر سخت گیری خانوادم از سن نه سالگی دیگه بقلش نکرده بودم خلاصه نمی دونم چی شد یک حسی بهم دست داد انگار داغ کردم بعد از پارک کلی با هم بگو بخند کردیم و رفتیم خونه اما دیگه حالم عوض شده بود فکر اون لحظه که تو بغل من چسبید ولم نمی کرد شب با جق زدن هم شهوتم تموم نشد و کلی وقت بیدار بودم تا خوابم برد اما بعد هم دیگه فکر اون شب ولم نمی کرد یک ماه بعد قرار بود بریم عروسی یکی از فامیل ها که خالم زنگ زد که ماشینشون خراب شده و میخوان با ما بیان پدرم ناراحت بود که ما جا نداریم به هر حال قرار شد بیان خونشون چند محل با ما فاصله داشت با ماشین رفتیم خونشون شوهر خالم نشست جلو پدرم راننده بود اول خالم سوار شد پسرشو که هفت سالش بود تو بقلش نشوند بعد مادرم سوار شد بعد خواهرم سوار شد ما رفتیم بریم تو ماشین دیگه جا نبود هر طوری بود سپیده نیم خیز شد من نشستم کنار مادرم و سپیده نصفش روی پای مادرم بود نصف کونش روی پای من مادرم و خالم مشغول حرف زدن با هم بودن خواهرم هم متوجه صحبت های اونا بود و با پسر خالم گاهی بازی می کرد پدرم هم مشغول رانندگی و حرف زدن با شوهر خالم هوا تایک بود و توی ماشین هم تاریک اولش سعی می کردم بی خیال بشم اما نمیشد کون خواهرم روی پام بود تو هر پستی بلندی ماشین می افتاد سپیده می پرید بالا و می افتاد روی پام کون نرم و گوشتیش باز شهوت منو بالا برده بود و کیرم دیگه سیخ شده بود تو یک چاله ماشین می افتاد خواهرم راحت می افتاد روی کیرم و لای کونش می چسبید سپیده که اصلا خیالش نبود حواسش به صحبت مادرم و خالم و بچش بود رفتیم عروسی با همین وضعیت هم برگشتیم خونه حسابی سیخ کرده بودم دو بار جق زدم ولی فایده نداشت باز شب بیداری گرفتم تا نزدیک صبح بیدار بودم و فکر می کردم به کون کلفت و گوشتی سپیده کم کم داشتم تصمیم به کردنش می گرفتم اما مگه میشد کردش پدرم می فهمید که سرمو بریده بود سپیده هم که اهل پا دادن نبود اصلا فکر نمی کردم بزاره دست بهش بزنم خلاصه تصمیم خودمو گرفتم سعی می کردم با سپیده صمیمی بشم وقتی پدر مادرم نیستن تنها هستیم باهاش گرم بگیرم ببینم میشه مخشو زد یا نه بگو بخند می کرد اما راه نمیداد تو باغ هم نبود جرات هم نمی کردم از سکس و این چیزا باهاش حرفی بزنم یا کوچکترین اشاره بکنم ممکن بود به پدر مادرم بگه ولی به هر حال خیلی باهاش صمیمی شده بودم بالاخره موفق شده بودم گاهی شوخی شوخی دست تو صورتش بزنم خلاصه بدون این که بفهمه یک جورایی دیگه باهاش لاس میزدم تا اینکه تابستون شد و قرار شد بریم شمال حرکت کردیم تو ماشین که من جلو بودم سپیده و مادرم عقب و دستم بهش نمی رسید و اعصابمون خراب بود تا رسیدیم شمال یک ویلا مال یکی از آشناهای پدرم بود خلاصه رسیدیم تا دریا یک ساعت راه بود اما تو ویلا استخر سرپوشیده داشت اول استراحت کردیم و بعد من رفتم استخر یک تنی به آب زدم تو استخر وقتی اومدم خواهرم می گفت من هم میخوام برم استخر بابام یکهو یک داد زد گفت اول شنا که بلد نیستی دوم مگه نمی بینی استخر درش شیشه ای هست خوب نیست خانم ها برن توش یعنی به عبارتی به مادرم هم فهموند استخر رفتن جلو من که پسر خانواده هستم ممنوعه خواهرم هم خیلی ناراحت شد رفت اتاق خواب من هم رفتم خریدی بکنم بیام که در نبود ما مادر پدرم هم تنی به آب زده بودن اما باز خواهرم بازی نداده بودن چون تو خانواده ما سپیده حق نداشت جلو من یا بابام لخت بشه یا لباس لختی بپوشه و پدرم هم تصمیم گرفته بود با مادرم بره استخر مزاحم نداشته باشه وقتی اومدم دیدم سپیده باز رفته اتاق خواب پدر مادرم هم تلویزیون می دیدن یک سر به سپیده زدم دیدم اخماش تو همه گفتم چته ؟ گفت هیچی مثلا اومدیم گردش استخر که نریم دریا که که میریم مردم هستن نمی تونیم تو آب بریم با چادر هم بریم غرق می شیم در گوشش گفتم ناراحت نباش خودم برات یک کاری می کنم فقط به کسی چیزی نگو اخماتو باز کن پاشو بیا بابا باز عصبانی نشه این مسافرت خراب بشه اینو که گفتم سپیده لبخندی زد و رفت یک آبی به سر و صورتش زد و اومد نشست تلویزیون دیدن موقع خواب که شد پدرم گفت زود جمع کنید استراحت کنیم فردا ببریم دریا و پدر مادرم رفتن تو اتاق خواب و از اتاق خواب پدرم داد زد به من گفت تلویزیون زود تر جمع کنید بخوابید در ضمن پدرم به من گفت تو برو بیرون ساختمون بخواب هوا خوبه خواهرت هم همین پذیرایی زود تر لامپو خاموش کنید خلاصه پدر مادرم رفتن اتاق خواب من موندم و سپیده باز تنها شدیم بهش اشاره کردم بیاد طرف من بی سر و صدا بهش گفتم میخواهی بری دریا یا میخواهی استخر شنا کنی ؟ بهش اشاره کردم یواش حرف بزنه اونم خیلی آروم گفت برم دریا که نمی تونم شنا کنم چادر نمی زارن در بیارم که راحت برم تو آب باید بشینم تا شماها بیایید برگردیم شنا هم که دیدی بابا چی گفت آروم بهش گفتم اگر بابا نفهمه رفتی استخر چی ؟ گفت چه طوری ؟ گفتم نقشه دارم همکاری کنی همه چی اوکیه گفت چی ؟ گفتم من هم حال ندارم ماشین سوار شم یک ساعت برم تا برسم دریا فردا به بابا میگم بیرون خوابیدم سرما خوردم حالم خوب نیست نمیام دریا تو هم بهانه میاری و می مونی خونه اگر اوکی شد خودم می برمت استخر حالشو ببری اول یک کم فکر کرد و بعد گفت باشه حسابی تو کونم عروسی بود خواهرم شنا بلد نبود می تونستم ببرمش استخر و باهاش بازی کنم البته لختش که نمی تونستم بکنم با لباس ولی به بهانه نگه داشتنش که غرق نشه می تونستم حسابی بهش بمالم و باهاش بازی کنم خوابم نمی برد از فکر کاری که قرار بود فردا با سپیده بکنم دیر خوابیدم و صبح ساعت ده بیدار شدم که دیدم بابا وسائل را جمع کرده بره دریا گفتم بابا من حالم خوب نیست فکر کنم سرما خوردم نمیام استراحت کنم بهتره که بابام با عصبانیت گفت آمدیم مسافرت همش مثل لش بیفتی گفتم حالم خوب نیست نمی تونم دیگه گفت باشه تو نیا ما که میریم آماده که شدن مادرم داد زد سپیده کجایی بیا بریم دیگه که سپیده هم گفت من بیام چی کار ؟ دریا که نمی تونم شنا کنم بیام مردم را نگاه کنم من میخوام تلویزیون ببینم که بابام سر مادرم داد زد که اینم از مسافرتمون اصلا اینا را آوردیم چی کار ولش کن داره دیر میشه بیا بریم من که تو کونم عروسی بود به روی خودم نمی آوردم سپیده که گل از کلش شکفته بود مادرم وصیت هاشو کرد سفارش هاشو کرد و سوار ماشین شد گفت ظهر هر چی از دیروز مونده بخورید غروب ما بر می گردیم و شام میاریم گفتم اوکی و در ویلا را باز کردیم و بابا و مامان زدن بیرون در را بستیم آخ من موندم و سپیده سفید برفی گوشتی جونننن چه حالی به سپیده گفتم صبحونه بیار بخوریم بعد بپریم تو استخر سپیده با ذوق و شوق صبحونه آورد خوردیم و وقت رفتن تو استخر شد سپیده یک شلوار جین گشاد تنش بود با یک تیشرت گشاد نصف آستین بهش گفتم با اینا می خواهی بیایی تو استخر یک نگاه به خودش کرد گفت پس چی ؟ گفتم دیوونه اینا خیس بشه مامان بابا می فهمن رفتی استخر دعوامون می کنن دیگه یه کم فکر کرد و گفت چی کار کنم پس ؟ گفتم لباس خواب چی تنت بود ؟ همونو بپوش بعد بشورش بنداز خشک بشه اگر پرسیدن بگو رفتم حمام لباسمو هم شستم انداختم خشک بشه و نمی فهمن اما این لباس هایی که تنت هست خیس بشه می فهمن یک کم فکر کرد با تته پیته گفت نمیشه که گفتم بابا چیو نمیشه اینجا که کسی نیست مگه من می خورمت ؟ گفت نه گفتم پس چی ؟ می خواهی بیایی استخر یا من برم با دو دلی رفت اتاق خواب و لباسشو در آورد و لباس خوابشو پوشید که یک شلوارک خیلی نازک بود تا زانو و تاب حلقه آستین روش یک تیشرت پوشیده بود که آمد گفت بریم دیدم قمبلش تو شلوارک نازکش حسابی خود نمایی می کنه اما باید تیشرتش را هم در می آورد که بشه خوب دست مالیش کرد بهش گفتم بابا تیشرت برای چی پوشیدی دیگه این طوری استخر نمیشه رفت دیوونه یکهو گفت پس چی ؟ گفتم درش بیار اینو گفت نه شوخی شوخی خلاسه تیشرتشو گرفتم و کشیدم هر طوری بود به هر حال درش آوردم اول نمی زاشت ولی کم کم راضی شد اما وقتی تیشرتشو در آوردم و تابش طوری بود که شونه هاش و از جلو بالای سینه هاش عقب یک کم از کمرش دور گردنش یک کم از شکم جلو نافش لخت بود حسابی خجالت می کشید دستاشو گذاشته بود روی شونه هاش که لخت بود صورتش از خجالت سرخ شده بود همونجا جلوش پیرهن و شلوارمو در آوردم ولی نمی شد جلوش شورت کشید پایین رفتن اتاق خواب شورت در آوردم مایو شنا را پوشیدم و آمدم خلاصه رفتم استخر بهش گفتم بیا دیگه چته چرا خشکت زده ؟ سپیده آمد طرف استخر بهش گفتم بپر تو آب گفت می ترسم رفت از پله های استخر بیاد پایین من هم رفتم به استقبالش همین طور که پله پله می اومد پایین کمرشو گرفته بودم پله ها که تموم شد کامل تو آب بود و عمق استخر هم از قدش بلند تر بود و چاره ای نداشت باید می گرفتمش من هم از موقعیت استفاده کردم و راحت بقلش کردم از پشت اونم می ترسید می گفت داداش محکم بگیرم نرم زیر آب من هم کیر سیخ شدمو تنظیم کرده بودم لای کون گوشتی و کلفتش یک کم تکون خورد رفت لای چاک کونش و حکم نگهش داشتم بقش کردم و داشتم باهاش بازی می کردم اونم تو فکر شنا کردن بود داشت کیف می کرد تا حالا استخر نرفته بود چون شنا بلد نبود تا می تونستم تو بقلم باهاش بازی می کردم دست مالیش می کردم که بهش گفتم بیا از جلو بگیرمت ببین چه طوره خرش کردم و سینه به سینه بقلش کردم سرشو گذاشته بود روی شونه های من کیرمو چسبوندم لای کسش و بقلش کردم سینه هاشو روی سینه هام حس کردم متوجه شدم نرم و معلومه سوتین هم نبسته از ترس اینکه نیفته پاهاشو دور کمر من حلقه کرد و دست هاشو دور شونه هام گرفته بود قشنگ تو بقلم بود من هم گفتم سپیده چقدر سنگینی و به بهانه نگه داشتنش دستمو گذاشتم زیر باسنش و قمبل هاشو تو دستم گرفتم آخ چقدر نرم بود چقدر گوشتی خلاصه مدل های مختلف تو استخر بقلش کردم و باهاش بازی کردم یک ساعت یا یک کم بیشتر باهاش داشتم بازی می کردم تو استخر گاهی قلقلکش می دادم خودشو تکون می داد بیشتر دست مالیش می کردم آخ چه کیفی داشت یک دختر بچه سفید برفی نرم و گوشتی تو بقلم ای کاش کامل لخت بود اما همین هم خیلی عالی بود تا اون سن فیلم سکس دیده بودم خود ارضایی کرده بودم اما تا حالا دختر دست مالی نکرده بودم خلاصه سپیده گفت داداش بسه دیگه بیا بریم من هم لباسمو باید بشورم هم برم حمام الان بابا مامان میان زود باش گفتم بابا تا غروب نمیان گفت نه من دلشوره دارم به هر حال بردمش طرف پله و از استخر رفت بیرون و رفت حمام لباس هایی که تنش بود را شست که اگر پدر مادرم آمدن بگه حمام بوده و لباس خوابشو شسته من هم رفتم دستشویی دو دست جق زدم به یادش و نشستیم تا پدر مادر آمدن دوست داشتم همین برنامه را باز تکرار کنیم سپیده که حسابی میخواست اما ترسیدم بهمون شک کنن یا بفهمن دیگه رفتیم با پدر مادر گردش دریا و همه جا و اون چند روز سپیده به استخر نرسید دیگه بر گشتیم و حسابی تو کف سپیده بودم دیگه با هم خیلی صمیمی شده بودیم وقتی تنها می شدیم با هم بگو بخند می کردیم به بهانه قلقلک دادنش و خندیدن دست مالیش می کردم خود سپیده هم پایه بود البته نمی دونست قضیه سکس هست دیگه سر شوخی را هم باهاش باز کرده بودم البته نه شوخی سکس شوخی هایی که بیشتر بخنده و یک نمه مثبت 18 خلاصه دیگه با هم حسابی جفت شده بودیم که یک روز تلگرام بهش پیام دادم که سپیده چند تا از هم کلاسی هات دوست پسر دارن یک اخم فرستاد و نوشت به هم کلاسی هام چی کار داری تو خودمو زدم به پر رو بازی گفتم پس به تو کار داشته باشم تو رو که می دونم دوست پسر نداری یک ایموجی عصبانی فرستاد گفتم سپیده جراتشو هم نداری ها گفت تو جراتشو داری ؟ گفتم خوشم میاد اما من هم مثل تو جراتشو ندارم و خنده فرستادم براش بعد گفتم تو چی جراتشو که نداری اما خوشت میاد یا نه ؟ که دیدم ایموجی خجالت فرستاد نوشتم پس بدت نمیاد نه ؟ نوشت گمشو امشب دیوونه شدی ها و دیگه خوابید ما هم دیدیم پیام نمیاد خوابیدیم فردا که باهاش تنها شدم بهش گفتم سپیده بیا اومد کنارم نشست مثل همیشه که با هم بازی و شوخی می کردیم اما این بار موبایل در آوردم و چند تا فیلم عشقی بقل کردن دختر توسط پسر بهش نشون دادم وقتی هیچ حرفی نمی زد وقتی نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود از خجالت بهش گفتم خجالت می کشی ؟ چیزی نگفت بلند شدم رفتم حمام تموم که شد داد زدم سپیده حولمو بیار یادم رفته با غر غر حوله را آورد در را باز کردم می خواست از لای در حوله را بده تو که در کامل باز کردم لخته لخت جلوش بودم کیر سیخ شدم خود نمایی می کرد یکهو یک جیغ زد حوله را دم در حمام انداخت و فرار کرد بالاخره سپیده آفتاب مهتاب ندیده کیرمو دید اونم سیخه سیخ حوله را برداشتم خودمو خشک کردم لباس هامو پوشیدم آمدم بیرون رفتم اتاق سپیده گفتم چی شد دیوونه گفت بیشعور لخت اومدی جلو در حمام گفتم خوب چی کار کنم حواسم نبود کلی نازشو کشیدم تا باز با هم اوکی شدیم شب باز زدم تو تلگرام ازش پرسیدم نگفتی هم کلاس هات چند تاشون دوست پسر دارن ؟ گفت ای بابا گیری دادی ها گفتم بگو دیگه گفت پنج شش تاشون دیدم پسر میاد دنبالشون با موتور میرن گفتم خوش به حالشون پس جفتشونو پیدا کردن سپیده نوشت مگه دوست دختر می خواهی ؟ گفتم من دختر میخوام گفت واسه چی ؟ گفتم همه برای چی میخوان برای مثبت 18 تو هنوز منفی 18 هستی نمی فهمی یگ ایموجی خجالت فرستاد نوشت خفه شو تو این مدت که گذشته بود باز هم فیلم های عشقی دختر پسر بهش نشون داده بودم در حل بقل کردن لب و این حرفا دیگه عادی شده بود فرداش تنها که شدیم یک فیلم پیدا کرده بودم که وسطش دختره کیر پسره را در میاره و میگیره دستش و فیلم تا همین جا ادیت کردم بهش نشون دادم اولش مثل همیشه بقل کردن دختر و لب بازی بود داشت می دید که رفتم آب میوه بیارم فیلم به اونجا رسیده بود که دختره تو فیلم کیر پسره را در آورده سپیده چشماش چهارتا شده بود گفت خاک بر سرم بهش گفتم چی شد چیزی نگفت موبایل ازش گرفتم یک بار دیگه با هم فیلم دیدیم با خونسردی گفتم اینو میگی این که چیزی نیست دخترا که ازدواج می کنن از این کارا می کنن کلی هم کیف می کنن سرشو انداخته بود پایین صورتش سرخ شده بود از خجالت بهش گفتم می خواهی یکی دیگه ببینی ؟ چیزی نگفت معلوم بود دیگه بدش نمیاد یک فیلم پلی کردم از همون اول پسره داشت زنه را لخت می کرد و هر دو لخت شدن و تو تخت خوابیدن و رفتن تو بکن بکن سپیده هم چهار چشمی نگاه می کرد با یک دست مویال گرفته بودم جلوش دست دیگمو انداختم دور گردنش و شونش و کشیدمش طرف خودم و سرشو گذاشتم روی سینه خودم سپیده برای اولین بار داشت فیلم سکس می دید من هم با موهاش بازی می کردم یا دست تو صورتش می کشیدم معلوم بود خوشش اومده دیگه تو حال خودت نیست یک بوس از صورتش کردم و صورتمو به صورتش چسبوندم بهش گفتم سپیده خوبه ؟ چیزی نگفت گفتم همه دخترا همین طوری کیفشونو می کنن تو دوست نداری ؟ دیگه موم شده بود تو بقلم ولو بود کیرم سیخ بود و از روی شلوار معلوم بود سپیده هم سرش پایین بود و کیرمو از روی شلوارم می دید یک فیلم سکس دیگه گذاشتم اون دستم که روی شونش بود بردم جلوتر و گذاشتم روی سینش اول یک فشار کوچیک دادم خودشو جمع کرد یک کم ولش کردم دوباره سینشو گرفتم تو مشتم و آروم فشارش دادم سپیده خجالت می کشید ولی شهوتش بیدار شده بود هیچ حرفی نمی زد بلندش کردم کشوندمش تو بقلم روی پاهام نشوندمش موبایل دادم دست خودش یک فیلم سکس دیگه پلی کردم که ببینه اون فیلم میدید من هم دیگه با هر دو دست سینه هاشو می مالیدم فیلم که تموم شد سپیده دیگه شل شده بود بهش گفتم سپیده لب میدی ؟ چیزی نگفت صورتشو چرخوندم و لبمو گذاشتم روی لباش اول سعی می کرد خودشو بکشه اما نزاشتم و کم کم دیگه راه داد و شل کرد خودشو اون روز همین قدر تمومش کردم مثل سگ می ترسیدم به مامان بابام بگه چی کار کردم باهاش اما امیدوار بودم نگه چون می دونستم خیلی خجالت می کشه و نگفت یکی دو روز بعد باز باهاش شروع کردم همین کارو دیگه موقع فیلم دیدم هم سینه ها و هم رون های پاهاشو می مالیدم چند هفته کارمون همین بود دیگه سپیده هم پا داده بود گاهی سینه به سینه هم بقلش می کردم و از رو لباس کونشو می مالیدم سپیده دیگه نرم شده بود خوشش اومده بود دیگه من شورت نمی پوشیدم با یک شلواک نازک بودم سپیده هم با شلوارک نازک و تابش می اومد تو بقلم می نشست یک روز که فیلم دید حسابی دست مالیش کردم و شهوتش زده بود بالا بهش گفتم سپیده می خواهی کیرمو ببینی ؟ گفت نه گفتم چرا نه ؟ تو که تو فیلم دیدی حالا مال منو هم ببین از روی پای بلندش کردم نشوندمش کنارم چیزی نگفت شلوار مو کشیدم پایین کیرمو در آوردم سپیده نگاه کرد کیر سیخ شده منو دید سرشو برگردوند دستشو گرفتم و گذاشتم دور کیر اول سعی می کرد دستشو بکشه که نگهش داشتم کم کم کیرمو گرفته بود تو دستش سرشو به زور برگردوندم که کیرمو ببینه یک کم نگاه کرد گفتم سپیده خوبه ؟ اون یکی دستشو هم گرفتم گذاشتم روی کیرم کیرمو دو دستی گرفته بود باهاش بازی می کرد برای اولین بار دستمو کردم زیر تابش و کشیدم بالا و سینه هاش لخت شد قبلا سینه هاشو از روی تاب می گرفتم یا نهایت شکمشو لخت می کردم و می مالیدم اما این بار تابشو تا بالای سینه هاش کشیدم بالا و همین طور که کیرم تو دستش بود سینه هاشو گذاشتم تو دهنم و شروع کردم به خوردن سپیده خوشش اومده بود شل شده بود روی من تابشو گرفتم کشیدم بالا تر همکاری کرد دراومد کامل دیگه بالا تنش لخت بود بلند شدم خودم هم کامل لخت شدم جلوش و نشستم نشوندمش تو بقلم شروع کردم به خوردن سینه هاش سپیده دیگه تو حال خودش نبود در گوشش گفتم سپیده کیف داره نه ؟ ببین چقدر خوبه ؟ دوست داری ؟ هیچ جوابی نمی داد چشماشو بسته بود و داشت کیف می کرد خواستم شلوارشو بکشم پایین که دستشو گذاشت روی کش شلوار و نزاشت کم کم باهاش بازی کردم لب گرفتم سینه هاشو خوردم از روی شلوار کسشو مالیدم بعد در گوشش گفتم سپیده کاریت نداره فقط لاپات میزارمش کیف کنی قول میدم بهت تو نمی کنم که کم کم راضی شد دیگه دستشو شل کرد و تونستم شلوار و شورتشو بکشم پایین آخ جوننن چه کس و کونی سفید برفی لیز نرم گوشت خالی یک کم تو بقلم روی کیر نشوندمش بعد بهش گفتم پاشو بریم اتاق من تو تخت بردمش تو تخت خوابوندمش شروع کردم به خوردن کسش سپیده چشماشو بسته بود دیگه تو فضا بود نمی فهمید چی به چیه خوابیدم روی سینش کیرمو گذاشتم روی کسش خوابیدم روش چند دقیقه گذشت گفت سنگین هستی برش گردوندم به پهلو و از پشت بقلش کردم کیرمو گذاشتم لای چاک کونش و باز محکم بقلش کردم اون روز حسابی باهاش کیف کردم در حد لاپایی اما بعدا کم کم انگشتش هم می کردم از کون دیگه راضی شده بود بکنم توش ولی کونش خیلی تنگ بود می گفت درد میاد من هم اسپری لیدوکائین جور کردم وقتی موقعیت گیر اومد زدم به سوراخ کونش نیم ساعت باهاش بازی کردم کس و سینه هاشو خوردم تا شهوتش چند برابر بشه و لیدوکائین هم اثر کنه کم کم انگشتش کردم روغن وازلین زدم به سوراخ کونش با انگشت درد زیادی نداشت معلوم بود لیدوکائین کار خودشو کرده خوابوندمش به شکم روی تخت یک متکا گذاشتم زیر شکمش کونش حسابی قمبل شد سوراخشو روغن مالی کردم کیرمو روغن مالی کردم و گذاشتم لای چاک کونش اما از چاقی جقدر چاکش عمیق بود خلاصه گذاشتم روی سوراخش آروم نوکشو فرو کردم توش فقط در حد نوکش یکهو یک آخ گفت گفتم درد داره ؟ گفت آره گفتم یک کم تحمل کن بزار بره توش دردش زود تموم میشه حسابی کیف می کنی اونم هر طوری بود دوام آورد لیدوکائین هم کار خودشو کرده بود دردش خیلی کمتر شده بود به هر حال آروم آروم تا ته کیرم رفت تو سوراخ کونش و خوابیدم روش انگار روی دنبه خوابیده بودم نرم سفید برفی و گوشتی یک کم گذاشتم تو سوراخ کونش بمونه تا عادت منه و دردش کم بشه بعد آروم آروم شروع کردم به تکون دادن کیرم و تلمبه زدن سپیده تو ابرا بود داشت کیف می کرد من هم دیگه به کون یک دختر بچه سفید و نرم و گوشتی رسیده بودم همه چیو بهم داده بودن حسابی کیف می کردم خلاصه حسابی کردمش تا آبم اومد ریختم تو سوراخ کونش روش خوابیدم تا کیرم خوابید و از تو کونش در اومد بعدش کس سپیده را هم خوردم تا ارضا بشه بعد هم بلند شدیم همه چیو جمع کردیم تمیز کردیم که پدر مادرم اومدن چیزی نفهمن حالا دیگه سپیده که تو عمرش کیر ندیده بود فیلم سکس ندیده بود تو این فکرا هم نبود دیگه سکس کرده بود کیر تو کونش رفته بود و شهوتش زده بود بالا دیگه هفته ای دو سه بار میخواست اگر موقعیت پیدا میشد می کردمش نمی شد هفته ای یک بار دیگه می کردمش نهایت دو هفته یک بار الان یک ساله دارم می کنمش دیگه حرفه ای شده حسابی برام ساک می زنه من کسشو می خورم هر بار یک پوزیشن جدید می کنمش خلاصه حسابی سپیده کیفشو می کنه من هم کیفمو می کنم نه دست پسری به خواهرم می رسه که شر بشه یا کسی بفهمه یا مشکلی درست بشه من هم که به یک دختر بچه گوشتی سفید برفی و نرم رسیدم که کیف دنیا رو داره چی از این بهتر یک ساله دارم می کنمش حالا دیگه سپیده خودش تا موقعیت می بینه میاد سراغم ازم میخواد بکنمش خوشحالم که کردمش و نزاشتم دست پسرای حقه باز بهش برسه یا دنبال این چیزا بره خونه کسی یا جای دیگه خودم همه جوره بهش حال میدم از این بهتر چی میشه ؟ نه من جرات می کردم با دختر دیگه سکس کنم نه سپیده جرات می کرد با کسی سکس کنه حالا ما با همیم هیچ کس نفهمیده پدر مادرم هیچ کس شک هم نکرده به نظر من عالیه نظر شماها رو نمی دونم به هر حال این بود داستان من و سپیده


نوشته: بابک

۱۴۰۲-۱۰-۱۳

در آرزوی سکس با داداشم

 سلام

همین اول بگم این داستان واقعی هستش و تابو… هرکی که خوشش نمیاد همین الان بره بیرون فحش هم ننویسه مررررسی از درک و شعور بالاتون

من ۲۳ سالمه این داستانی که میخوام تعریف کنم برای هشت نه سال پیش هست که من ۱۵ سالم بود و داداشم ۲۰

از خودم بخوام بگم اونموقع یه دختر معمولی بودم سفید پوست و البته گوشه گیر که با هیچکسی توی مدرسه دوست نمی‌شدم اصلا هم رل نداشتم وزنم حدودا ۶۵ بود و قدمم نسبت به همکلاسیام بلندتر بود سینه هامم ۶۵ بود اونموقع ها یواش یواش حس شهوت در من بیدار شده بود داداشمم قیافش فوق العاده جذاب و قدش بلند بود ولی یکمی لاغر بود البته اونموقع ها باشگاه رو شروع کرده بود و بدنش یکمی عضلانی شده بود بیشتر وقت ها تو اتاقش فقط با یدونه شورت می‌نشست و زیاد رابطه خوبی با لباس نداشت من کم کم توجهم به داداشم جلب شد و به جایی رسید که میخواستم بیاد منو بکنه منم بعضی موقع ها احساس می‌کردم سینه هامو نگاه میکنه ولی خجالت میکشیدم و سعی می‌کردم زیاد سینه هامو در معرض دیدش قرار ندم یه بار رفتم اتاقش دیدم روی تختش خوابیده کاملا لخت بود و فقط یدونه شورت تنگ پاش بود که کیرش از زیرش معلوم بود این صحنه رو که دیدم ضربان قلبم بالا رفت کم مونده بود قلبم از سینه بزنه بیرون از اون به بعد دیگه تصمیم گرفتم خجالت رو بزارم کنار یه نقشه ای کشیدم رفتم توی یوتیوب یه فیلم از بررسی گوشی پلی کردم چون داداشم به گوشی های روز علاقه داشت سوتینم رو در آوردم و با یه تیشرت نازک که از زیرش نوک سینه هام کمی معلوم بود بردم پیشش گفتم از این گوشی که تازه اومده بازار خوشت میاد؟ خلاصه روی مبل کنار هم نشستیم و من گوشی رو گرفتم دستم باهم فیلم رو نگاه کردیم در این حین گوشی رو به سمت خودم گرفته بودم که مجبور بشه بیشتر بهم بچسبه دیگه یه جوری بود سینه هاش از کنار به سینه هام چسبیده بود و حسشون میکرد ولی چیزی نمی‌گفت بهترین حس دنیا بود یه هیجان و ترس خاصی داشت که قابل توصیف نیست البته لخت نبود و یه تیشرت و شلوار تنش بود اونروز تموم شد و هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد چند هفته بعد توی خونه تنها شده بودیم اون روی مبلی که توی نشیمن بود دراز کشیده بود و با گوشیش بازی می‌کرد یه فکری زد به سرم برم بشینم روی پاش همینکارم کردم و نصف کونم روی پاش افتاد انگار خوشش اومده بود چیزی نگفت ولی حدود ۵ دقیقه بعدش پاش رو کشید کنار منم زود پانشدم برم که ضایع نباشه تلویزیون دیدم اون روز هم تموم شد و من در حسرت سکس!!! دیگه کل فکر و ذکرم شده بود ریختن نقشه برای اینکه داداشم تحریک بشه و ضایع هم نباشه توی زنگ تفریح موقع خواب کلا فکر میکردم دیگه چندتا نقشه به ذهنم خورده بود یکیش رو تصمیم گرفتم اجرا کنم یه روز که مادر و پدرم رفته بودن شهرستان و من و داداشم تنها بودیم بردم لباس هامو قایم کردم فقط یه سوتین و شورت کرمی رنگ تنم بود که لپ های کونم ازش بیرون زده بودن یه جوری وانمود کردم انگار لباس هام قایم شدن و شروع کردم به دنبال لباس گشتن رفتم به داداش گفتم لباس هام گم شده کمک کن پیداشون کنم تا اون روز من رو با سوتین و شورت ندیده بود یکم هنگ شد بعدش گفت باشه حدود نیم ساعت اینور اونور کردیم آخرش دیدم نتیجه نمیده و به اندازه کافی تحریک نشده بیخیال شدم گفتم پیداش کردم دوباره شکست خورده بودم بازم چند روزی گذشت ولی من داشتم دیوونه میشدم همش یاد کیرش میفتادم که از پشت شورتش معلوم بود میخواستم فقط مال خودم بشه بکنه تو کصم

از قبل چندتا نقشه داشتم تو ذهنم ولی خوب نبودن نشستم یه فکر جدیدی کردم قبلا توی اینترنت خونده بودم پسرها از بوی کص خوششون میاد ولی کص من خیلی بدبو بود وقتی شورتم رو توی دشویی یا موقع حموم رفتم در می‌آوردم بوش می‌خورد بهم حالم به هم می‌خورد و برای همین مطمئن نبودم اونم بدش بیاد یا خوشش بیاد ولی پسر بود دیگه باید تحریک میشد دقیقا یادمه حدود یک هفته مونده بود تولد ۱۶ سالگیم تصمیم گرفتم این نقشه هم اجرا کنم و گفتم اینم نگیره دیگه این آخریشه پدر و مادر معمولا عصرها باهم میرفتن پیاده روی صبر کردم تا برن باز با داداش تنها بشم اونا آماده شدن رفتن هوا رفته رفته تاریک میشد ولی داداشم طبق معمول با گوشیش مشغول بود و لامپ رو روشن نکرده بود شورت و سوتین رو در آورده و فقط یدونه تیشرت نازک با یه شلوار نازک تن کردم رنگشونم قهوه ای بود رفتم تو اتاق داداشم تاریک تاریک بود همو به زور میدیدیم به شوخی بهش گفتم میخوام خفه ات کنم اونم خندید گفت نمیتونی من گفتم حالا وایسا و نگاه کن رفتم نشستم روی بینی و دهنش نفساش تند شد مثل اینکه بوی کون و کصم رو به مشام می‌کشید با دستاش الکی بدنم رو اینطرف اونطرف می‌کرد مثلا ضایع نباشه ولی زور زیادی وارد نمی‌کرد پرت بشم زمین یهو با دستش از سینه هام گرفت و با نوکش بازی کرد با اینکه خودم سفید سفید بودم اما نوک سینه هام تقریبا قهوه ای بود آب تو دهنم خشکید گرمای بخار دهنش رو روی لبه کصم حس میکردم همونجور که نشسته بودم منم پام رو از اینطرف تخت بلند کردم بردم روی کیرش و با پام میمالیدمش اونم شروع کرد گازهای ریزی از کونم میگرفت از رو شلوار یه پنج دقیقه ای همینجوری گذشت تا یواش دستشو از رو سینه هام برداشت و شلوارم رو تو همون پوزیشن کشید پایین و شروع کرد بوسیدن کونم به تنم رعشه افتاد حسی که هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم بعد کصم رو اینقدر خورد تا آبم ریخت تو دهنش همشو با جون و دل می‌خورد و لیس میزد فقط یه دختر میدونه اگه یه پسر اونم داداشش آب کصش رو با حرص و ولع بخوره چه لذتی داره وقتی ارضا شدم دیگه خجالت میکشیدم پاشدم برم یهو دستمو گرفت و منو کشید به سمت خودش و همو بوسیدیم دهنش از گرسنگی بو میداد ولی با بوی دهنش خیلی تحریک شدم زبونمو کردم تو دهنش تا حلقش رفت بعد بوسیدن پاشد لباسش رو در بیاره به منم گفت تیشرت رو دربیار بعد اومد سراغ سینه هام و نوکش رو میک میزد آخ که چه چقدر لذت بخش بود منم سینه های اونو خوردم و بعد رفتم سراغ کیرش شاید حدود ۱۶ سانت اینا بود ولی کلفت و رگ دار مثل بستنی قیفی لیس زدم بهم گفت تو چشام نگاه کن ولی من خجالت میکشیدم بعد آبش اومد پاشد رفت دستشویی منم رفتم دوش گرفتم تا یه هفته دیگه حرف نزدیم مامان و بابا تعجب میکردن میگفتن سر چی دعوا کردین آخه اون یا دانشگاه بود وقتی هم میومد میرفت اتاقش یا بیرون بود با دوستاش حتی سر سفره هم نمیومد صبر می‌کرد من غذام تموم بشه بکشم کنار بعد اون بیاد تا چشم تو چشم نشیم بعد یه هفته شب بود دیدم بهم اس داد گفته بود سلام

منم نوشتم سلام کم پیدایی

جواب داد خجالت میکشم ازت معذرت میخوام نباید اون کارها رو انجام می‌دادیم بیا فراموشش کنیم

من موندم چی جواب بدم از این پیامش خیلی ناراحت شدم چون پشیمون بود و مطمئنا دیگه منو نمی‌کرد بعد نیم ساعت جواب دادم ولی من بهترین لحظات زندگیم رو فراموش نمیکنم اونم بلافاصله جواب داد واقعا پشیمون نیستی یعنی حاضری دوباره تکرار کنیم منم گفتم آره فردا واسه صبحانه دیگه دیر نکرد اومد سر سفره بهم لبخند میزد رفت دانشگاه منم رفتم مدرسه برگشتم یه شور و هیجان خاصی داشتم برگشتم خونه همش منتظر بودم عصر بشه برن پیاده روی تنها شیم رفتن من یه سوتین و شورت قرمز خریده بودم اونا رو پوشیدم رفتم اتاقش مات و مبهوت مونده بود رفتم نشستم رو پاش شروع کردیم به لب گرفتن بازم دهنش بو میداد یه بوی بدی که خوشایند بود و نفس رو تو سینه هام حبس می‌کرد بعد سوتینم رو داد پایین و سینه هام رو وحشیانه می‌خورد منم ناله می‌کرد یه درد شیرینی افتاده بود تو تنم که خوشم نمیومد تموم شه دستش رو آروم روی شورت و کصم می‌کشید اومدیم از تخت پایین چون یه نفره بود و کوچیک! لباس هاش رو در آورد و روی زانوهاش نشست منم شورت رو در آوردم و ایستاده کصم رو بردم رو دهنش آب بزاقش با ترشحات کصم ترکیب شده بود و انگار رو ابرا بودم خیلی خیلی خوب بود با موهاش بازی می‌کردم و میخواستم اون پردمو بزنه دیگه هیچی حالیم نبود فقط میخواستم جرم بده بهش آروم گفتم اونجات رو توی اونجام بکن گفت کجا گفتم همونجایی که داری میخوریش بهم گفت بعدا پشیمون میشی نمیشه ولی من شروع کردم به التماس گفتم تو شوهر منی من هیچوقت ازدواج نمیکنم زود باش بکن اونم منو خوابوند رو زمین و آروم آروم کیرش رو کرد تو کصم تا حالا اینقدر لذت نبرده بودم ولی وقتی کیرش رو بیشتر فرو کرد درد اومد سراغم درد و لذت و هیجان و استرس ترکیب شده بودن و به هیچ وجه قابل توصیف نیست درد داشتم ولی اصلا پاره شدن بکارت رو حس نکردم کیرش رو کشید بیرون سرش کمی خونی بود اینقدر شهوتم زده بود بالا بهش گفتم پاک نکن میخوام خودم پاکش کنم رو زمین خوابیده دولا شدم و کیرش رو کردم دهنم تمیز شد گفتم حالا دوباره بکن تو جلو عقب میکرد و من زیر فشار لذت دیگه توان نداشتم دوست داشتم از خوشحالی و لذت فریاد بزنم ولی نمیتونستم گفت آبم داره میاد بهش گفتم در بیار یاد رور اول افتادم بهش گفتم دراز بکش وقتی دراز کشید کونم رو گذاشتم تو دهنش گفتم بخور داشت می‌خورد و با دستش با نوک سینه هام بازی می‌کرد منم خم شدم کیرش رو به زور میخوردم چون قشنگ همش تا دهنم نمیرسید هر دو مون ارضا شدیم من آب اونو خوردم اونم آب منو دفعه اول بود آبش رو خوردم طعم خاصی نداشت ولی لزج بود ولی خیلی لذت بخش بود خوردنش مخصوصا همزمان که کص منم دهن اون بود اون رفت دوش گرفت فرداش مدرسه تعطیل بود منم فردا صبحش رفتم حموم چون گفتم منم الان برم پدر و مادرم برمیگردن شک میکنن دیگه از هم خجالت نمی‌کشیدیم و محبتمون به شدت زیاد شده بود چند ماه بعد پدرم باز رفت شهرستان برای دیدار خانوادش و مامانمم باهاش رفت ما به بهونه درس داشتن خونه میموندیم یه هفته هرشب پشت سر هم سکس داشتیم و تو بغلش لخت مادرزاد میخوابیدم همیشه هم موقع خواب از زیر پتو داداشم زانوش رو به کصم میچسبوند

الان ۸ سال از اولین سکسمون میگذره من ۲۳ سالمه اون ۲۸ و هنوز مجردیم و ازدواج نکردیم و هفته چند بار سکس میکنیم اصلا هم پشیمون نیستیم عشق و محبت همیشه بین خواهر برادر هست فقط ما سکس رو چاشنی روابطمون کردیم امیدوارم بتونیم کارهای مهاجرتمون جور بشه بریم خارج از کشور ازدواج کنیم یه بار هم که شده آبش رو تو کصم خالی کنه آبمون ترکیب بشه و ازش بچه داشته باشم

درضمن من و داداشم نه زیاد مذهبی هستیم نه کافر پسر و دختر آدم و حوا هم که خواهر و داداشی بودن با هم سکس داشتن و نسل بشر روی سکس خواهر و برادر پیاده شده


اگه شما هم با خواهر یا برادر خودتون سکس داشتین خلاصه توی کامنت ها بنویسین